اواسط رمضان بود و تمامی ساعت های ایران درست ساعت سه بعدازظهر را نشان می دادند. گرما، لب های روزه داران را خشک تر کرده بود. در گرمای 42 درجه تهران، ایستگاه سر اتوبان نیایش که تاکسی های خطی و غیرخطی نگه می دارند، خرماپزان بود! شنیدم دختری به دوستش گفت :" این راننده ها پوستشونو کجا شکلاتی کردن؟" اعتراف می کنم خنده ام گرفت! ...
داستان "افطار با عشق"
نویسنده : فاروق مظلومی
خوانش : فریدون محرابی
منوچهر آمد. با یک سبد بزرگ گل کوکب لیمویی. از بس گریه کرده بود، چشم هاش خون افتاده بود. تا فرشته را دید دوباره اشک هاش ریخت. گفت فکر نمی کردم زنده ببینمت. از خودم متنفر شده بودم.علی را بغل گرفت و چشم ...
منوچهر آمد. با یک سبد بزرگ گل کوکب لیمویی. از بس گ...
صدای جیغ لاستیک ها ، باز شدن در ماشین، دویدن شوهرخاله بدون توجه به او و دوستاش به سمت در ورودی خونه ، اون هم ساعت 11 صبح وسط هفته و پشت بندش صدای زجه مادر، همه و همه خبر از به هم خوردن مسافرت و نابودی...
صدای جیغ لاستیک ها ، باز شدن در ماشین، دویدن شوهرخ...
قضیه از این قرار است که خیلی سال پیش مک لوهان حبیبو کشمش را اتفاقی توی کافه ای در ابوظبی دیده و به حبیبو گفته : هر وقتی برگشتی ایران، به زینت سلام برسون و بگو اگه یه آدم با عرضه ای پا شه یه فیلمی از ز...
قضیه از این قرار است که خیلی سال پیش مک لوهان حبیب...
وقتی حاج عباس ما را به حیاط ننه زلیخا آورد، تعجب کردیم. پدر، زیر سایه درخت گردو، خشکش زده بود. حاج عباس گفت :"تا دونه آخرشو بریز." پدر به ایوان ننه زلیخا نگاه کرد. پیرزن قوز کرده تو ایوان نشسته بود. پ...
وقتی حاج عباس ما را به حیاط ننه زلیخا آورد، تعجب ک...
ساعت 4 صبح است. گاهی وقت ها نیمه شب، در سکوت عجیب و غریبی که تنها عبور ناخوداگاه خواب زده ای از خیابان می تواند سکوت دنیایت را در هم بشکند، انگار زمان می ایستد تا فکر کنی. فکر کنی به همه حسرت های گذشت...
ساعت 4 صبح است. گاهی وقت ها نیمه شب، در سکوت عجیب ...
چه ایده ای !
یک ماه عسل آن هم در هندوستان. سرزمین مهارجه ها ، ببرها ، مرتاض ها. بعد از جشن عروسی از آن جایی که هواپیما تا شب پرواز نمی کرد، من و شوهرم به آپارتمانی رفتیم، که در خیابان آملامینیا گرفت...
چه ایده ای !
یک ماه عسل آن هم در هندوستان. سرزمی...
طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه های تند پایین می رفت. بوی صابون از موهایش می ریخت. هوای مه شده ای دور سر پیرمرد می پیچید....
طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش دا...
به آبجی اشرف گفتم می رم خونه کتابامو بیارم . بهش دروغ گفتم. اگه می گفتم می خوام برم عکس مامانو از توی آلبوم بردارم ، نمی ذاشت. دهنشو کج می کرد و یه چیزی هم بهم می گفت. آخه مامان من زن بابای اونه. از و...
به آبجی اشرف گفتم می رم خونه کتابامو بیارم . بهش د...
خودکار آبی را این بار آنقدر محکم روی کاغذ کشیدم که پاره شد. جوهر سه خط آخری که نوشته بودم آنقدر قطع و وصل بود که کلمات معلوم نبودند. هر دو را انداختم توی سطل آشغال. خودکار افتاد روی کاغذ. چشمم که به م...
خودکار آبی را این بار آنقدر محکم روی کاغذ کشیدم که...