تکیه داد به دیوار. به تنها جایی از دیوار که خالی بود و قفسی در کار نبود. گفتم بابابزرگ حالا بین این همه پرنده چرا قناری؟ گفت والا نمی دونم. گفتم یه بار چیزایی گفتی از قناری و عمو حسین و طشت ! درست یادم نیست. بچه بودم خیلی . مثل اینکه از همون موقع عمرت رو گذاشتی پای قناری ها...
داستان "قناری باز"
نویسنده : حامد اسماعیلیون
خوانش : غزال صداقت
نشستم روی یه نیمکت خالی همون اول پارک. هوا نه سرد بود و نه گرم. لکه های بزرگ ابر توی آسمون، با وزش باد دائم فضا رو تاریک و روشن می کردند و فضای فضایی و ناب و به قول خودمون دو نفره . ساعت چند دقیقه ای ...
نشستم روی یه نیمکت خالی همون اول پارک. هوا نه سرد ...
پسری 10 ساله بودم که بر اثر یک حادثه متوجه شدم مادر من یک زن قهرمان و بسیار شجاع است. و امروز که 45 سال دارم و 35 سال از آن زمان گذشته ، با رفتارهایی که از او دیدم ، خیلی بیش از گذشته مادرم را یک قهرم...
پسری 10 ساله بودم که بر اثر یک حادثه متوجه شدم ماد...
والا به خدا خودمونم راضی نبودیم. هی گفتیم یه تخم مرغ زیر چرخش بشکونه کافیه دیگه. شیرینی هم نمی خوایم. ماشین چینی که دیگه شکرونه نداره. اما کریم آقا ول کن نبود. اصرار که برای پاقدم مبارک شاسی بلندش بای...
والا به خدا خودمونم راضی نبودیم. هی گفتیم یه تخم م...
می گویم چرا کسی زنگ نمی زند بگوید: فضل الله خان ! اولین دندون پسرم کیومرث ، همین امروز صبح نیش زد. می شنوی امین آقا؟ این ها همه شان فقط بلدند نفوس بد بزنند. ناله کنند که : عمه جانم فوت کرده! دنده هام ...
می گویم چرا کسی زنگ نمی زند بگوید: فضل الله خان ! ...
بیش از سه روز نتوانستند امام زاده قاسم بمانند. هاجر صبح روز چهارم بقچه خود را بست و با شوهرش عنایت الله دوباره راه افتادند. عصر یک روز وسط هفته بود. زن و شوهر سلانه سلانه تا تجریش قدم زدند. در آنجا ها...
بیش از سه روز نتوانستند امام زاده قاسم بمانند. هاج...
اول اینجا تو آسایشگاه به من می گن حصیر بباف ، نقاشی کن، خط بنویس اما من به کی بگم مادرزاد غواصم . بابام هم غواص بود. بابای بابام . اون هم بابای بابای باباش و بازم بابای باباش. همگی غواص بودند. بچه که...
اول اینجا تو آسایشگاه به من می گن حصیر بباف ، نقاش...
ما از اون خونواده هایی نبودیم که بتونیم سه شنبه ها بریم شمال، شلوارک بپوشیم جوج بزنیم با نوشابه ! شمال دور بود. جوج گرون بود. نوشابه هم که اساسا برای ما خوب نبود. فوق فوقش پنجشنبه ها عصر بابامون خونوا...
ما از اون خونواده هایی نبودیم که بتونیم سه شنبه ها...
غروب یک روز تابستانی بود که پدر زهرا مرد. مثل هر روز روی تخته سنگی نشسته بود و به گاو های ده که از چرای روزانه برمی گشتند نگاه می کرد، که صدای جیغ و شیون از خونشون بلند شد. هربار که کسی توی ده می مرد،...
غروب یک روز تابستانی بود که پدر زهرا مرد. مثل هر ر...
وقتی عاشق بودم همه چی فرق می کرد. چیزها رو این جوری نمی دیدم. همین آدم نبودم. اغلب به خودم می گفتم : شغل خوبی داری. هر روز صبح موقع رفتن، مادربزرگ رو با محبت می بوسیدم و واقعا فکر می کردم این جا جای ق...
وقتی عاشق بودم همه چی فرق می کرد. چیزها رو این جور...