بعضی صبح ها که از خواب بیدار می شدم ، دلم می خواست با پیرهن خواب کهنه ، موهای شانه نکرده و جوراب های لنگه به لنگه ، جلوی تلویزیون بنشینم و کارتون تماشا کنم. کارتون های والت دیزنی رو دوست داشتم. دلم می خواست انگور بی دانه جلویم بگذارند و در دنیای دختر خاکستر نشین، زیبای خفته و سفید برفی و هفت کوتوله غرق شوم. دلم می خواست دختر خاکستر نشین...
داستان "لنگه به لنگه"
نویسنده : زویا پیرزاد
خوانش : شیوا هندی
دوباره خواب از سرم پریده بود. از لای پرده زرشکی اتاق یه ستون محکم و ثابت از نور خورشید افتاده بود روی بدنم. از بالای پیشونی تا زانو. چشم راست من رو هم گرفته بود زیرش و نمی ذاشت که به خواب بره. واسه هم...
دوباره خواب از سرم پریده بود. از لای پرده زرشکی ات...
این کیست که مثل ستون های دود از بیابان برمی آید و به مر و بخور و همه عطریات تاجران معطر است . باب سوم آیه ی شش غزل غزل های سلیمان. مرد به کفش های زن خیره می شود که نقش اژدهای سرخ داشته . می پرسد: خانم...
این کیست که مثل ستون های دود از بیابان برمی آید و ...
سیروس یه دسته گل گنده می خره می ره خواستگاری . خونواده عروس خانم اول می پرسن : چن سالته ، شغلت چیه ، ماشین داری ، خونه داری ، همه رو سیروس مثه بلبل جواب می ده. می گن باریکلا ، آفرین! به به . فقط بگید ...
سیروس یه دسته گل گنده می خره می ره خواستگاری . خون...
دم غروب بود. خسته بودم و مزه سیگار بعد از کار در دهانم به تلخی میزد. فکر کردن به خرابی های رانای فکسنیم صورتم را توی آینه ماشین دلخور می نمود. توی آینه دیدمش . پرشیای مشکی کند کرد و در سمت چپ یا راست ...
دم غروب بود. خسته بودم و مزه سیگار بعد از کار در د...
برای چشم هایی که انتظار، شبنم خیزشان کرده است. داشت می مرد . اما نه از انفجار زمین و نه حتی با تیر خلاص آن عراقی ها. بلکه از خوشحالی . حتی نتوانست پا بر زمین بگذارد. چرخ بود که بر آسفالت فرودگاه رانده...
برای چشم هایی که انتظار، شبنم خیزشان کرده است. داش...
یکی از شگردهای لازم برای کارآگاه شدن، این است که آدم همیشه ی خدا شانه هایش را بالا بگیرد و قدری قوز کند. به همین علت بود که وقتی این موجود فلک زده ای موسوم به ورد باب ووک ترسان و لرزان به دفتر کار من ...
یکی از شگردهای لازم برای کارآگاه شدن، این است که آ...
پدر نایبعلی بودن ، یک اندوه مضحک بود. پدر یک دیوانه بودن . یک منگول که هیچ آزاری برای دیگران ندارد. و سعی می کند که به دیگران کمک هم بکند. اما کسی کمک او را نمی پذیرد. چون دیوانست. همین . نایبعلی از آ...
پدر نایبعلی بودن ، یک اندوه مضحک بود. پدر یک دیوان...
آدم ها بوی خاص خودشان را دارند مثل اثر انگشت. کاش می شد از بو ها هم بایگانی درست کرد. مثلا مادربزرگم بوی مهربانی میداد. فرقی نمی کرد کجا باشد. خواب باشد یا بیدار. مریض باشد یا سرحال . بویش مثل ادکلن ه...
آدم ها بوی خاص خودشان را دارند مثل اثر انگشت. کاش ...
همان جا کنار اتوبان وقتی زیر تیغ آفتاب مردادماه پیچیده در پتویی ضخیم می لرزدم، فهمیدم چیزهایی که می خواهیم و چیزهایی که یادمان هست زندگی ما را ساخته است. ما همان چیزهایی هستیم که به یاد داریم و می خو...
همان جا کنار اتوبان وقتی زیر تیغ آفتاب مردادماه پی...