هر وقت بارون میاد یاد شما میوفتم ... مامان عاشق راه رفتن زیر بارون بود ... سالهاست که شمارو از دست دادم . مامان ، یادته بهم میگفتی یه روز ، وقتی بزرگ شدم ، رازی رو برام تعریف میکنی که زندگیمو تغییر میده ... بابا ، کاشکی هیچوقت منو به اون کالج نمیفرستادی ... آخرین نامه ای رو که برام فرستادین موقعی به دستم رسید که دیگه شما زنده نبودین ... اینقدر دلم براتون تنگ شده بود که به جای شرکت توی جشن پایان دوره تحصیلیم یه بلیط گرفتم و با سرعت خودمو رسوندم به اینجا ، غافل از اینکه ...
نویسنده و کارگردان : مجید زرین
تهیه شده در استودیو زرین
اولین نفر کامنت بزار
مامان ... چی شد ؟... پدرآندره چی گفت ؟ .... مون...
فقط تا پایان امروز فرص...
بلند شو ، من کمکت میکن...
بیا پایین ، باید یه چیزی رو بهت بگم . نمیشه تو ...
پس علت غیب شدن امشبتو ، سر شام نیامدنت این بود ...
امروز ، تو مدرسه حسابی...
ویکتور ... امروز سرحال...
لیلیان ، لیلیان ... کجایی؟بیا که مهمون داریم !!...
ویکتور ، چی شده پسرم ؟...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است