توضیحات
دیوان
در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و درکوچه پس کوچه های شهر بازیچه دست بچه ها قرار میگیرد. روزی او را درکوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی میکرد. او را به خانه بردم و پرسیدم چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و کارهایت میخندند از خود نمیرانی؟ با خنده گفت مگر دیوانه ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟ جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد، دوباره از او پرسیدم قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن.
گفت قشنگترین چیزی را که در تمام عمرم دیدم لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند. پرسیدم چرا به نظر تو زشت بود؟ مگر مراسم خاکسپاری بدون گریه هم میشود؟ جواب داد مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد...!؟ و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه میپندارند...!