غزلیات حافظ - غزل 37
بی مِهرِ رُخَت روزِ مرا نور نماندست
وز عمر، مرا جز شبِ دیجور نماندست
صبر است مرا چارهٔ هجرانِ تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست؟
هنگامِ وداعِ تو ز بس گریه که کردم
دور از رخِ تو، چشمِ مرا نور نماندست
میرفت خیالِ تو ز چشمِ من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصلِ تو اَجَل را ز سرم دور همیداشت
از دولتِ هجرِ تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رُخَت این خستهٔ مهجور نماندست
من بعد چه سود ار قدمی رنجه کند دوست
کز جان رمقی در تن رنجور نماندست
در هِجرِ تو گر چشمِ مرا آبِ نماند
گو خونِ جگر ریز که معذور نماندست
حافظ، ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیهٔ سور نماندست
با صدای : صفیه اصلانی (صفا)
https://instagram.com/safa_aslani
انتشار:
اولین نفر کامنت بزار
غزلیات حافظ - غزل 36
تا سرِ ز...
غزلیات حافظ - غزل 35
بیا که ق...
غزلیات حافظ - غزل 34
برو به ک...
غزلیات حافظ - غزل 33
رَواقِ من...
غزلیات حافظ - غزل 32
خلوت گُز...
غزلیات حافظ - غزل 31
غزلیات حافظ - غزل 30
زلفت هزار دل به یکی ...
غزلیات حافظ - غزل 29
آن شبِ ق...
غزلیات حافظ - غزل 28
ما را زِ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است