ایستگاه، جایی میان بودن و نرفتن بود. نه آنقدر زنده که کسی برای رسیدن بیاید، نه آنقدر مرده که کسی دلش بیاید از کنارش رد شود.ریلها مثل دو خط موازیِ خسته کش آمده بودند؛ انگار سالها بود چیزی از رویشان...
یه ایستگاه بود که هیچ قطاری ازش رد نمیشد… و پسری که بهجای ساعت، به صداها گوش میداد. میگفت بعضی صداها سنگینان… و بعضی نجاتبخش. این، شروعِ قصهی پسریه که وزن صداها رو میسنجید....