برو ای باد بدان ســــــــوی که من دانم و تو
خیمه زن برسر آن کـــوی که من دانم و تو...
به ســــراپـــرده ی آن ماهــــــت اگـــــــر راه بود ,
بر فــــکن پرده از آن روی که من دانم و تو
در ده د...
برو ای باد بدان ســــــــوی که من دانم و تو
خیمه...
من هیچ ازو نمیدانم ...او نیز هم...
او نیز نه مرا می شناسد و نه خودش را شوربختانه
شوربختانه چشمان شیرینش را ندیده هنوز در آینه
و من دیده ام آن چشم ها را نه در آینه ...
در "من هیچ ازو نمیدانم" یا...
من هیچ ازو نمیدانم ...او نیز هم...
او نیز نه مرا ...
همه می ترسند اما من و تو ...
به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم ,
سخن از پیوند سست دو نام و همآغوشی در اوراق کهنه ی یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت تو بود
با شقایق های سوخته ی بوسه ی من .....
همه می ترسند اما من و تو ...
به چراغ و آب و آینه ...
اینک دلیل می آورم ...
دلیل می خواستی که چرا باید پرندگان را در باران
صدا کرد ... دانه داد ...
دلیل می خواستی که روز را چگونه باید آغاز کرد
... همه ی این هفته که از من بیخبر بودی در خانه ماندم ; ...
اینک دلیل می آورم ...
دلیل می خواستی که چرا باید ...