رادیو یک صفحه ای

رادیو یک صفحه ای
0
میانگین پخش
0
تعداد پخش
0
دنبال کننده
  • 4

  • 1 هفته پیش
پدر فرهاد عصا زنان رفت که وضو بگیرد. پیرمرد قبراق و خوش رویی که همه از مصاحبتش لذت می بردند. توی محله و فامیل همه او را به اسم «آقامعلم» می‌شناختند. فرهاد آمد کنار ما لب ایوان نشست و همین‌طور که خنده‌...

پدر فرهاد...

04:42
  • 4

  • 1 هفته پیش
04:42
  • 5

  • 1 هفته پیش
اونجا بیشتر شبیه موزه‌ست تا قهوه‌‌خونه. روی دیوار پر از قاب‌های قدیمی با عکس‌های قدیمی‌تر. عکس پهلونا، بازیگرا، نویسنده‌ها و اهالی موسیقی و هنر. روی یه دیوار چند اثر یه نقاشی قدیمی و روی دیوار روبه‌رو...

اونجا بیش...

06:14
  • 5

  • 1 هفته پیش
06:14
  • 9

  • 1 هفته پیش
زن اشک می‌ریخت. عروس و داماد رو تا فرودگاه بدرقه کردند. توی راه خاطرات دخترش رو مرور می‌کرد. شیرین‌کاری‌های دوران بچگی‌اش رو. لج‌بازی‌های دوران نوجوانی و سخت‌گیری‌های مادرانه. زیرِلب گفت: «خدا کنه بفه...

زن اشک می...

04:16
  • 9

  • 1 هفته پیش
04:16
  • 8

  • 1 هفته پیش
سینه‌اش را صاف کرد و گفت: «خر. آمده‌ام دنبال خر». زمان جنگ بود و گاهی نیاز بود از الاغ برای حمل مهمات و تجهیزات در ارتفاعات استفاده کنند. بعد از این‌که کارشان با الاغ‌ها تمام می‌شد آن‌ها را به پشت جبه...

سینه‌اش ر...

04:40
  • 8

  • 1 هفته پیش
04:40
  • 6

  • 1 هفته پیش
«گووساالــه». شنیدن این کلمه با صدای مردانه و خشن آن هم با «لِه» کاملاً کشیده و خش‌دار کافی بود که سَرِجایم میخ‌کوب شوم. ماشین سفیدی وسط خیابان در حال دور زدن بود و تاکسی زرد رنگ چهل‌پنجاه متر جلوتر ز...

«گووساالـ...

04:51
  • 6

  • 1 هفته پیش
04:51
  • 5

  • 1 هفته پیش
سوار ماشینش که شدم دیدم عجب ماشین تمیزی است. مدلش بالا نیست اما تمیز و دوست‌داشتنی است. موهای جو گندمی‌اش را بالا زده بود و دسته‌ی طلایی عینکش برق می‌زد. جلوی داشبورد روی کاغذی نوشته بود: «دانشمندان ب...

سوار ماشی...

04:49
  • 5

  • 1 هفته پیش
04:49
  • 1

  • 1 هفته پیش
فقط کسی که سربازی رفته باشد می‌داند یک مرخصی کوتاه در دوره‌ی آموزشی چه‌قدر می‌چسبد. وقتی پنجاه‌شصت روز از خانه و خانواده جدا بوده باشی و حسرت یک لحظه دیدنشان به دلت مانده باشد. وقتی در سنی که واقعاً ف...

فقط کسی ک...

04:39
  • 1

  • 1 هفته پیش
04:39
  • 2

  • 1 هفته پیش
چند روز پیش خبر درگذشت مادر یکی از همکارانم مرا متاثر کرد. به ضرورت عازم سفر بودم با ماشین و تنها. صبح زود بود که از شهر بیرون زدم با باکی از بنزین و سری خالی از دغدغه. معمولا در سفر فکرم را همراه خود...

چند روز پیش خبر درگذشت مادر یکی از همکارانم مرا...

04:09
  • 2

  • 1 هفته پیش
04:09
  • 3

  • 1 هفته پیش
دلم می‌خواهد صبح بیدار شوم و همراه بالا ‌آمدن آفتاب، طول کوچه را بگیرم و بروم، دیوارهای کاه‌گلی بلند را نگاه کنم که آفتاب دارد رویش راه می‌رود. بخندم به شاخه‌های بیدی که از روی دیوار آویزان شده‌اند و ...

دلم می‌خو...

05:00
  • 3

  • 1 هفته پیش
05:00
حدود چهار سال سن داشتم که با پدر و مادرم رفته بودیم شاهچراغ. صدای دست‌فروش‌ها و بوی نسیم بهاری و آفتاب دل‌چسب شیراز، همه چیز رنگارنگ و قشنگ، لباس‌های مردم، اجناس مغازه‌ها، کلام مردم و از همه مهم‌تر گر...

حدود چهار...

04:55
  • 3

  • 1 هفته پیش
04:55
shenoto-ads
shenoto-ads