• 7 سال پیش

  • 1.4K

  • 09:31

11__کافه بزرگسالی__زندانی

کافه بزرگسالی
2
توضیحات
کارِ زندانی این است که حسرت بخورد ، طلوع تا غروب ، غروب تا طلوع ، پشت میله ، از گرفتاری تا همیشه ... کارِ زندانی این است که حسرت بخورد ، حسرتِ یک لحظه ، یک نگاه ، یک حرف ، یک کار ، که درست در بهترین زمان ، از انجامش سر باز زده ، یا در بدترین موقع ، انجامش داده ... خوردنِ حسرتِ خطایی که تاوانش را نادیده گرفته و فراموش کرده همه ی دنیا محلِ بِده بِستان است ، هیچ چیز را بدست نمی آوری ، مگر با تاوانش ... حتما چیزی را ، عمری را، کسی را ، راحتی ای را ، آرام جانی را باید هزینه کنی و خلاصه، باید از دست بدهی تا بدست بیاوری ... کارِ زندانی این است که به خاطرات آنچه از دست داده، چنگ بزند و همانطور که رفت و آمد خورشید و ماه را، روزشمار، از پشت پنجره ی کوچکِ میله دارَش، تعقیب می کند، بینِ "اگر" ها و "ای کاش" هایش، دو دو تا چهارتایی بکند ببیند چه داده ، چه گرفته ؟ اوضاعش چطور است ؟ کجای کار است ؟ کارِ زندانی این است که در حسرتهای خود غرق شود ، خیره به دیوارِ روبروی تختش، ساعتها به این فکر کند که اگر آن روز، آن حرف را زده بودم ، آن کار را کرده بودم ، آن دست را گرفته بودم ، آن راه را رفته بودم ، چه می شد ؟ اکنون کجا بودم ؟ داستانم چگونه رقم می خورد ؟ کارِ زندانی این است که راوی راههای نرفته اش باشد و همانطور که در داستان هایِ متصورِ خود، ژرفتر و ژرفتر فرو می رود، ارتباطش را با واقعیت از دست بدهد تا در دنیای خیالی ای که تحملش آسانتر است، زندگی کند ... درد یک زندانی ، اسارت نیست ، گُم شدن است ، گُم شدن در دنیای وهم انگیز و حسرتبار، که می سازدش تا غرقه اش شود، پس توامان که فرو می رود ، غل و زنجیر به گوشت و استخوانش نقش می بندد و حک می شود، چنان به بند بندِ روحش نفوذ می کند که دیگر زندان، محدود به دیوارها و میله ها نمی شود ، فراتر می رود، همه ی دنیایش می شود "زندان" ، زندانی به وسعت زندگی اش، زندانی به وسعتِ اگرها و ای کاش هایش ،،، زندان گذشته ها ، خاطرات ، افسوس ها، چیزهایی که دیگر برایشان، آینده و حالی، متصور نیست ، برایش فقط، گذشته باقی می ماند، گذشته هایی که دیگر نمی گذرند ... کارِ زندانی این است که منتظر بنشیند ، شاید روزی ، کسی به ملاقاتش بیاید ، کسی که از روزگاران قدیم خبری داشته باشد، یادی کند، خاطره بازی ای کند ... که زندانی بپرسد از کی و کجا خبر داری و ملاقاتی رگباری، شروع کند به گفتن از آن که "چاق و کم مو شده"، از آن دیگری که "شغل خوبی پیدا کرده، معروف شده" از آنکه "ازدواج کرده و بچه اش در راه است" ، از آنکه "خبری ازش نیست"، از آنکه "از محله رفت، دیگر نیست" ، از آنکه " ولش کن اون بی معرفت رو، همون بهتر که ازش بی خبر باشیم" ، از آنکه " نگرانش نباش ، خوبه ، مشغول زندگیشه" ، از آنکه " از فکرش بیا بیرون تو رو خدا" ... زندانی، مومن به پیام آوران گذشته است، آویخته به یک برش از زمان ، زندانی، همچون پاندول ساعت، حول یک محور ، تکانهایی می خورد ، اما جایی نمی رود. کارِ زندانی این است که زندانیان دیگر را تماشا کند و خود را از یاد ببرد، زندانی بودنش را فراموش کند و چنان به انکار موقعیت خویش برآید که گویا آزاد است و به تماشای این بندیان آمده است. لیک، حضور زندان، چنان قاطع و پرطمطراق است که جای فریبی، باقی نمی گذارد، زندان، زندان است ، حتی اگر در خیابانها، آزادانه راه بروی و رفت آمد ماه و خورشید را از پشت پنجره ی اتاقت، در خانه ات، تعقیب کنی. زندان، زندان است، حتی اگر به جای دیوارِ روبرویِ تختت، به صفحه مانیتور لپ تاپت، به صفحه گوشی همراهت یا ال سی دی درون خانه ات، خیره مانده باشی. زندان، زندان است ، حتی اگر آن ملاقاتی را، آن رسول گذشته را، ناگاه در پارک، دیده باشی ، یک هم محلی قدیم ، یک دوست دوران دور. زندان، زندان است حتی اگر چنان با دیگران آمیخته شوی که حسرتهایت را پشتِ نقابِ روزمرّگی هایِ یک شهروندِ عادّی، فراموش کنی ، گذشته ها را فراموش کنی ... اما نکته اینجاست، تا زمانی که پاندول وار ، حول تکه ای از زندگی ات نوسان می کنی، در قید گذشته ای، گوشه ای از زمان گیر افتادی و همان حسرتهای همیشگی را داری ، در زندان هستی ، در بندی، اسیری...چه آن سوی میله ها باشی ، چه این سو نویسنده: مسعود حیدریان

با صدای
امیر دولت خواه

رده سنی
محتوای تمیز
shenoto-ads
shenoto-ads