کارِ زندانی این است که حسرت بخورد ، طلوع تا غروب ، غروب تا طلوع ، پشت میله ، از گرفتاری تا همیشه ... کارِ زندانی این است که حسرت بخورد ، حسرتِ یک لحظه ، یک نگاه ، یک حرف ، یک کار ، که درست در بهترین زمان ، از انجامش سر باز زده ، یا در بدترین موقع ، انجامش داده ... خوردنِ حسرتِ خطایی که تاوانش را نادیده گرفته و فراموش کرده همه ی دنیا محلِ بِده بِستان است ، هیچ چیز را بدست نمی آوری ، مگر با تاوانش ... حتما چیزی را ، عمری را، کسی را ، راحتی ای را ، آرام جانی را باید هزینه کنی و خلاصه، باید از دست بدهی تا بدست بیاوری ...
کارِ زندانی این است که به خاطرات آنچه از دست داده، چنگ بزند و همانطور که رفت و آمد خورشید و ماه را، روزشمار، از پشت پنجره ی کوچکِ میله دارَش، تعقیب می کند، بینِ "اگر" ها و "ای کاش" هایش، دو دو تا چهارتایی بکند ببیند چه داده ، چه گرفته ؟ اوضاعش چطور است ؟ کجای کار است ؟
کارِ زندانی این است که در حسرتهای خود غرق شود ، خیره به دیوارِ روبروی تختش، ساعتها به این فکر کند که اگر آن روز، آن حرف را زده بودم ، آن کار را کرده بودم ، آن دست را گرفته بودم ، آن راه را رفته بودم ، چه می شد ؟ اکنون کجا بودم ؟ داستانم چگونه رقم می خورد ؟
کارِ زندانی این است که راوی راههای نرفته اش باشد و همانطور که در داستان هایِ متصورِ خود، ژرفتر و ژرفتر فرو می رود، ارتباطش را با واقعیت از دست بدهد تا در دنیای خیالی ای که تحملش آسانتر است، زندگی کند ... درد یک زندانی ، اسارت نیست ، گُم شدن است ، گُم شدن در دنیای وهم انگیز و حسرتبار، که می سازدش تا غرقه اش شود، پس توامان که فرو می رود ، غل و زنجیر به گوشت و استخوانش نقش می بندد و حک می شود، چنان به بند بندِ روحش نفوذ می کند که دیگر زندان، محدود به دیوارها و میله ها نمی شود ، فراتر می رود، همه ی دنیایش می شود "زندان" ، زندانی به وسعت زندگی اش، زندانی به وسعتِ اگرها و ای کاش هایش ،،، زندان گذشته ها ، خاطرات ، افسوس ها، چیزهایی که دیگر برایشان، آینده و حالی، متصور نیست ، برایش فقط، گذشته باقی می ماند، گذشته هایی که دیگر نمی گذرند ...
کارِ زندانی این است که منتظر بنشیند ، شاید روزی ، کسی به ملاقاتش بیاید ، کسی که از روزگاران قدیم خبری داشته باشد، یادی کند، خاطره بازی ای کند ... که زندانی بپرسد از کی و کجا خبر داری و ملاقاتی رگباری، شروع کند به گفتن از آن که "چاق و کم مو شده"، از آن دیگری که "شغل خوبی پیدا کرده، معروف شده" از آنکه "ازدواج کرده و بچه اش در راه است" ، از آنکه "خبری ازش نیست"، از آنکه "از محله رفت، دیگر نیست" ، از آنکه " ولش کن اون بی معرفت رو، همون بهتر که ازش بی خبر باشیم" ، از آنکه " نگرانش نباش ، خوبه ، مشغول زندگیشه" ، از آنکه " از فکرش بیا بیرون تو رو خدا" ... زندانی، مومن به پیام آوران گذشته است، آویخته به یک برش از زمان ، زندانی، همچون پاندول ساعت، حول یک محور ، تکانهایی می خورد ، اما جایی نمی رود.
کارِ زندانی این است که زندانیان دیگر را تماشا کند و خود را از یاد ببرد، زندانی بودنش را فراموش کند و چنان به انکار موقعیت خویش برآید که گویا آزاد است و به تماشای این بندیان آمده است. لیک، حضور زندان، چنان قاطع و پرطمطراق است که جای فریبی، باقی نمی گذارد، زندان، زندان است ، حتی اگر در خیابانها، آزادانه راه بروی و رفت آمد ماه و خورشید را از پشت پنجره ی اتاقت، در خانه ات، تعقیب کنی. زندان، زندان است، حتی اگر به جای دیوارِ روبرویِ تختت، به صفحه مانیتور لپ تاپت، به صفحه گوشی همراهت یا ال سی دی درون خانه ات، خیره مانده باشی. زندان، زندان است ، حتی اگر آن ملاقاتی را، آن رسول گذشته را، ناگاه در پارک، دیده باشی ، یک هم محلی قدیم ، یک دوست دوران دور. زندان، زندان است حتی اگر چنان با دیگران آمیخته شوی که حسرتهایت را پشتِ نقابِ روزمرّگی هایِ یک شهروندِ عادّی، فراموش کنی ، گذشته ها را فراموش کنی ... اما نکته اینجاست، تا زمانی که پاندول وار ، حول تکه ای از زندگی ات نوسان می کنی، در قید گذشته ای، گوشه ای از زمان گیر افتادی و همان حسرتهای همیشگی را داری ، در زندان هستی ، در بندی، اسیری...چه آن سوی میله ها باشی ، چه این سو
نویسنده: مسعود حیدریان
1. چه کسانی بیشتر در دریا غرق می شوند ؟
اگر می اندیشید، آنان که شنا نمی دانند، معلوم است که هنوز راه و رسم این دنیا را خوب نمی دانید زیرا آنان که شنا نمی دانند، کمتر دل به دریا می زنند، آنان که به د...
1. چه کسانی بیشتر در دریا غرق می شوند ؟
اگر می ا...
هر کس نداند، خودمان که خوب می دانیم چند بار در دستان نوازشگری، بی میل و رغبت، رفته ایم، ....
هر کس نداند، خودمان که خوب می دانیم چند بار در بسترمان خوابیده ایم و حس کرده ایم، اینجا، جای ما نیست ......
هر کس نداند، خودمان که خوب می دانیم چند بار در دست...
حالتی در شطرنج هست به نام گامبی ...
یعنی اهدای قربانی ... آن هم نه هر مهره ای ... اهدای وزیر ... ارزشمندترین سرمایه و مهره ی بازی
در این حالت، شطرنج باز مکار و خوش فکر، نقشه ای طرح می کند که با اهدا...
حالتی در شطرنج هست به نام گامبی ...
یعنی اهدای قر...
ما مامور شکنجه ی هم بودیم, هر روز صبح سر میز صبحانه می نشستیم, به هم لبخند می زدیم و چایمان را شیرین می کردیم و با نان و پنیر و کره و مربای مفصل, می خوردیم ...
همانطور که لبخندمان را حفظ می کردیم, نگ...
ما مامور شکنجه ی هم بودیم, هر روز صبح سر میز صبحان...
1. گرگی از کنار مزرعه ای می گذشت ، سگی را دید که به خوردن علف مشغول است. از او پرسید تو که هستی ؟
سگ سرش را بالا گرفت و با غرور گفت : "من سگ مش باقر هستم!"
گرگ گفت : چرا علف می خوری ؟
سگ کمی خجل شد...
1. گرگی از کنار مزرعه ای می گذشت ، سگی را دید که ب...
شاید بزرگ ترین درس زندگی ام را آن روز گرفتم ، توی آن مهمانی، روبروی آن حوض و فَوّاره اش ... نشسته بودم، چند لیوان ، پُر و خالی شده بود ، ... تا مستی ، شاید فقط یک لیوان دیگر راه بود ... روز خوبی بود ....
شاید بزرگ ترین درس زندگی ام را آن روز گرفتم ، توی ...
همیشه پای یک کافی شاپ در میان است
از لحظه ی آشنایی تا ولنتاین، کادو، لمس پنهانی دستها زیر میز ، بوسه ی هراسان توی راهروی دستشویی، بستنی گلاسه، صدای موزیکی که پخش می شود از آن دورها، صدای خنده های قاه...
همیشه پای یک کافی شاپ در میان است
از لحظه ی آشنای...
وقتی پس از چندین بار شکست در جنگ یا عشق، زنده می مانی، دیگر دنیا شباهتی به گذشته ها ندارد، تو هم نداری ...
آگاهی ای تلخ، روی همه چیز را می پوشاند و "بسیار" بودنت را از دست می دهی ،
بسیار شاد بودن و...
وقتی پس از چندین بار شکست در جنگ یا عشق، زنده می م...
دوران دانشجویی ، یک همخونه ی پریشون احوالی داشتیم که از بدِ حادثه، عاشق یکی از دخترهای دانشگاه شده بود ، یا حداقل، ما اینجوری تصور می کردیم، ... می اومد خونه و از یخچال، شیشه ی الکل گندمش رو بر می داش...
دوران دانشجویی ، یک همخونه ی پریشون احوالی داشتیم ...