• 7 سال پیش

  • 4.2K

  • 16:57

02__کافه بزرگسالی__ما تقریبنی ها

کافه بزرگسالی
6
توضیحات
دوران دانشجویی ، یک همخونه ی پریشون احوالی داشتیم که از بدِ حادثه، عاشق یکی از دخترهای دانشگاه شده بود ، یا حداقل، ما اینجوری تصور می کردیم، ... می اومد خونه و از یخچال، شیشه ی الکل گندمش رو بر می داشت و می رفت توی اتاق ، بعد از گذشت نیم ساعت، در حالی که تعادل درست و حسابی ای نداشت، از خونه می زد بیرون و راهی خوابگاه دخترها می شد، ... روبروی ساختمون که می رسید، شروع می کرد با صدای بلند گریه کردن و حرف زدن، مخاطب حرفهاش هم، دختری بود که ازش اسمی نمی آورد و ما هم هیچ وقت نفهمیدیم که طرف کی بود؟، اصلا بود؟، نبود؟ ... خلاصه، حراستی های اونجا یه چند باری از خجالتش در اومده بودند و با چشم و چال کبود، برش گردونده بودند، اما یه دفعه که فهمیدند مست ه ، سپردنش دست کمیته ی انظباطی و اونها هم در نهایت، اخراجش کردند ، اما همخونه ی پریشون حال ما از شهر نرفت و به شهر و دیار خودش بر نگشت، در عوض، بازم الکل گندم می خرید و بازم می رفت اونجا و بازم بلند بلند حرف می زد و بازم کتک خورده، بر می گشت ... ، من فکر کنم حراستی ها یه جورایی دلشون به حالش می سوخت که دست پلیس نمی دادنش و با چند تا چَک و لگد، مسیله رو حل می کردند. . . . جدول سودوکو و گرفتاریهاش برای حل کردن و سربلند بیرون آمدن ازش ، آدم رو مَچَلِ خودش می کنه، هی عدد می گذاری و هی بر می داری ، هی آزمون ، هی خطا ، وقت می گذره و می گذره تا یک جایی که به نظر می رسه اعداد انگار دارند توی خونه های خودشون می نشینند، تند و تند خونه ها یکی بعد از دیگری پر می شند و همه چیز منطقی به نظر می رسه ، آدم، شاد و سرحال، با یه اطمینانی که شک و شکستی توش راه نمی بره، سر به کارِ راست و ریست کردن جدولش داره تا جایی که تقریبا همه ی جدول پُر می شه ، فقط یک خونه باقی می مونه و یک عدد ، پس دیگه راهی وجود ندارد جز اینکه این عدد ، مال این خونه باشه. اما در کمال ناباوری، متوجه می شیم که این دو، تیکه های مفقود هم نیستند ، یه نگاهی سطحی و مستعصل به راهی که طی کردیم می ندازیم و با خودمون می گیم :"عه، چرا نشد؟" ، بعد ، اون خونه ی خالی را ول می کنیم و می گیم : "تقریبا درست شده" و پرونده اون جدول رو می بندیم. . . . چند ماه بعد از اخراج شدن اون هم خونه مون از دانشگاه، جای ساختمون خوابگاه دخترونه عوض شد و منتقلش کردند یه جای دیگه ، اما این بنده خدا همچنان پا می شد می رفت اونجا و روبروی ساختمون خالی ، همون کارها رو می کرد، ما دیگه اطمینان داشتیم که عقلش پاره سنگ بَر می داره و فقط خیلی نگران داستان مست بودنهاش بودیم که آخرش، یه جا کار دستش نده، ... یه بار در یخچال رو که باز کردیم، شیشه الکلش افتاد زمین و خالی شد، ما هم از روی شیطنت، توش آب ریختیم و گذاشتیم سر جاش ، سر شب اومد درِ یخچال رو باز کرد و شیشه رو برداشت و رفت توی اتاقش، همه ی بچه های توی خونه منتظر بودیم که تا چند لحظه ی آینده، شاهد عصبانی شدن و داد و بیداد کردنش باشیم که الکل من کو ؟ چرا توی شیشه پُرِ آب ه ؟ ... اما صدایی نیومد، پنج دقیقه گذشت، صدایی نیومد، ده دقیقه ، بیست دقیقه ، ... هیچی ... خلاصه نیم ساعت بعد، افتان و خیزان، با حالتی نامتعادل، کشون کشون رفت تا به کار همیشگیش برسه ... ما در کمال تعجب رفتیم توی اتاقش و داخل بطری رو چِک کردیم ، ... آب بود ، آب خالص ... وقتی دیدم طرف توهم داره و با خوردن آب هم مست می کنه ، یه فکری از سر هممون گذشت، از اون به بعد، به مجرد اینکه الکل می خرید و شیشه ش رو می گذاشت توی یخچال، ما هم می رفتیم و محتویاتش رو خالی می کردیم به جاش آب می ریختیم تا حداقل اگه پلیس گرفتش، به جرم شُرب خمر، شلاقش نزنند ... با ورود ترم جدیدی ها و سر زبون چرخیدن داستان همخونه ی ما، رفت و آمد به خونه مون زیاد شد، سوژه ی بچه های ترم پایینی شده بود و از سر کنجکاوی ، می اومدند که ببیننش، توی این رفت و آمدها ، یه بار یکی از ترم پایینی ها بهش گفت : "من هم می خوام برم در خونه ی دوست دخترم مست کنم و حرفهای نگفته ام رو بهش بگم، باهام میای ؟" ... بدون هیچ مکثی ، جواب مثبت بهش داد و فردا شبش رفتند و کار رو انجام دادند ، پسر ترم پایینیه یه بار دیگه هم اومد سراغش و رفتند به کارشون رسیدند، قضیه تو دانشگاه پیچید و مثل افسانه ها، دهن به دهن گشت و سیل ترم پایینی های عاشق پیشه رو به سمت خونه ی ما روونه کرد، جوری شده بود که هر کی می خواست خودشو به دوست دخترش ثابت کنه می اومد دنبال همخونه ی معلوم الحال ما و می بردش تا با هم مست بشن و روبروی خونه ی دلبر مربوطه، داد و بیداد کنند و حرفهای نگفته رو بزنند. . . . بحران میانسالی از جایی شروع می شه که ما ، زندگیمون رو به دو بخش "تا من" و "با من" تقسیم می کنیم ، قبول می کنیم که دیگه شکل گرفتیم و "من" شدیم "من" ی که دیگه قرار نیست تغییری کنه، حالا از یه طرف راهی رو که برای رسیدن تا این "من" رفتیم، می بینیم ، از یه طرف هم می خوایم ادامه ی مسیر زندگیمون رو جوری برنامه ریزی کنیم که با همین "من" مقدور باشه، با این تقسیم بندی، دو جور استرس در قالب دو صدا، به سراغمون میاد و فشارمون می ده، اولیش اون ندای ملامتگر درونمونه که دایما بهمون می گه "وقتت رو هدر دادی ، چیزهای کمی به دست آوردی، خیلی چیزها رو تا حالا از دست دادی، برای خیلی چیزها دیگه دیر شده" و ندای دوم، صدای یک موجود نگرانه که نمی دونه آینده رو با امکاناتی که داره، با این "من" ی که هست، چجوری به سر ببره ؟ ... . . . یه شب همخونه ی پریشان احوالمون یه گوشه ای کِز کرده بود و توی فکر بود ، از سر دلسوزی بهش گفتم : تا کِی می خوای به این زندگی پریشون ادامه بدی ؟ چرا دست بر نمی داری ؟ چرا تغییر نمی کنی و زندگیت رو هم تغییر نمی دی ؟ ... یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و توی نگاهش خشم جمع شد، با حالتی متعجب و پرخاشگر گفت : "زندگی پریشون ؟!!! ... من زندگی پریشون دارم ؟ ... تا حالا به خودت و زندگی ملالت بارِ ت نگاه کردی ؟ ... نه هدفی ، نه عشقی ، نه شوقی، نه کاری که به خاطرش شناخته بشی ، نه راهی که به خاطر رفتنش سختی ای کشیده باشی ، تو هیچی نداری، چیزی که حاضر باشی همه چیزت رو قربانیش کنی، هیچ کس نیستی ، کسی تو رو به خاطر چیزی، نمی شناسه ، ... حالا بگو ببینم، من باید عوض بشم ؟ من ؟!!! ... باز خوبه من یه چیزی شدم ، یه چیزی هستم که الان می تونی راجع بهش حرف بزنی و بگی باید این چیز رو عوض کنم، تو که خودت هنوز هیچی نیستی ،،، تا حالا خودت رو از بیرون دیدی ؟ ... فکر می کنی درست و منطقی و قابل دفاع هستی، اما تو هم همونقدر دلیل واسه درست بودن خودت و رفتارت داری که من دارم، من اونی هستم که اگه همه ی دنیا رو ازم بگیری باز هم خودم می مونم ، دیدی که طرفم رو ازم گرفتند اما من همون موندم ، کتکم زدند ، از دانشگاه اخراجم کردند، جای خوابگاه رو عوض کردند ، الکل م رو خالی کردند و جاش آب ریختند ، اما من هنوز همونم ، توی همون راهم، مشغول همون کارم، می دونی چرا ؟ چون من تقریبا به هر چیزی که باید می رسیدم ، رسیدم و عوض شدن شرایط، من رو عوض نمی کنه ... جهت اطلاعتون باید عرض کنم که اصلا قصد عوض کردن خودم رو هم ندارم" ... این ها رو گفت و سرش رو انداخت پایین و انگار که یه قلعه ی مهم رو فتح کرده باشه، مفتخر و آروم ، دوباره توی خودش غرق شد ، من اما کف و خون قاطی کرده بودم و حس می کردم رفتم زیر تریلی هجده چرخ، از ضربه ای که خورده بودم حسابی گیج و منگ بودم ، اینها چی بود که این گفت ؟!!! ... از یه طرف هم، نگاه می کردم می دیدم حرفهاش تقریبا همه درست بودند ، زندگی ارزشمند، باید حول و حوش یک هدف شکل بگیره و آدم رو به سفر قهرمانانه ی خودش ببره، سفری که از آدم یه چیزی بسازه ، یه چیزی که بتونی بگی : من اینم ... با تمام این تعاریف ، همخونه ی پریشون حال ما تقریبا درست می گفت و گویا آدم پریشون حال اون خونه، من بودم ... ، شاید در مورد اون آدم، یه چیزهایی کم و کسر بود اما تقریبا درست بود ... . . . اگه فکر می کنید داستان همخونه ی پریشون احوال ما، دروغه ، باید بگم بله دروغه، دقیقن همینجوری که گفتم، نبوده، اما به شیوه های دیگه ای حقیقت داره، چون این اتفاق می افته، هر روز و هر روز، برای هممون ، با همین بدن، توی لباسهایی دیگه ، ... برای توضیحش بگذارید جدول سودوکوی زندگی مون رو نگاهی کنیم و بریم سراغ اون یه دونه عدد اشتباهی که ما رو توی موقعیت بین "انتخاب آسون" و "انتخاب سخت" می گذاره، توی موقعیتی که یا باید قبول کنیم جدولمون تقریبا درست ه و اون یه عدد لعنتی رو ندیده بگیریم، یا باید با قسمت سخت ماجرا روبرو شیم و قبول کنیم کل جدول رو اشتباه حل کردیم و باید دوباره از اول شروع به حل جدول کنیم ،،، یعنی بعضی وقتها دلایل پذیرفتن یه چیزی ، انقدر زیاده که آدم دلش نمی خواد به چیز دیگه ای فکر کنه ، یا می ترسه یا خسته ست و توانش رو نداره که راه سخت رو انتخاب کنه، مثل موقعی که توی مسیر میانسالی، آدم چنان مَچَلِ سربلند دراومدن از مسیر زندگیِ از سر گذرونده ش هست و مجبور می شه یه جا دست از تلاش و پویایی بکشه ، پس به یک "من" ی می رسه که دیگه حاضر نیست نقدش کنه، قضاوتش کنه، تغییرش بده ، می گه من همین م ، این منم ، تقریبا همونی ام که باید باشم و دیگه دلیلی نداره سختی بکشم، دنبال چیزی بگردم و مسیر رشد رو ادامه بدم ... با افتخارِ فتحِ یه قلعه، همه جا جار می زنه : من اینم ، با تمام عددهای اشتباه و خونه های خالی، من همینم و تقریبا همونی ام که باید باشم ... حالا که دقت می کنم می بینم بیشتر ما تقریبا توی همونجایی هستیم که باید باشیم ، تقریبا زندگی خوبی داریم، تقریبا همونی هستیم که باید باشیم ، تقریبا عاشق همونی هستیم که باید باشیم ، تقریبا راضی هستیم، تقریبا همون حرفی رو می زنیم که باید بزنیم، تقریبا همون کاری رو می کنیم که باید بکنیم، تقریبا دوستیم، تقریبا دشمنیم، تقریبا عاشق و تقریبا خودمون ... ظاهرا، ما همه ی اینها هستیم و در واقع ، هیچ کدومشون نیستیم، ما از اون یک عدد اشتباهی، چشم پوشی کردیم ، چون ما آدمهای تقریبنی هستیم ... نویسنده: مسعود حیدریان

با صدای
سبحال اکرامی

رده سنی
محتوای تمیز
shenoto-ads
shenoto-ads