• 1 ماه پیش

  • 12

  • 09:47

اپیزود ۱۲: فنچ طلایی کوچولو

روهین کودک
0
توضیحات
«ای پادشاه، منو نکش! تو یه امانتی پیش من داری!» 😲 یک فنچ طلایی کوچولو، برای فرار از مرگ، یک داستان باورنکردنی برای پادشاه شکارچی تعریف می‌کنه: داستان یک جواهر جادویی که می‌تونه از پادشاه محافظت کنه! 💎 پادشاه که حسابی طمع کرده، پرنده رو آزاد می‌کنه تا بره و جواهر رو بیاره. در قصه امشب می‌بینیم که چطور هوش یک پرنده‌ی کوچک، بر طمع یک پادشاه بزرگ پیروز می‌شه. 💡 در قصه فنچ طلایی کوچولو یاد می‌گیریم 💡 🌱 می‌آموزیم که طمع کردن کار بدی است و باعث می‌شود گول بخوریم. 🌱 یاد می‌گیریم که با فکر کردن و باهوشی می‌توانیم خودمان را از خطر نجات دهیم. 🌱 می‌آموزیم که نباید حیوانات و پرنده‌ها را اذیت کنیم یا شکار کنیم. 🌱 به یاد داشته باشیم که نباید غم چیزهایی را که از دست داده‌ایم، بخوریم. 🌱 یاد می‌گیریم که نباید موجودات کوچک را دست‌کم بگیریم. {{option key:roohin_child_cta}} 📚 قصه‌های پیشنهادی دیگر 📚 {{post_title link:post}} {{option key:roohin_child_about}} 📜 متن کامل قصه فنچ طلایی کوچولو 📜 به نام خدای بخشنده و مهربانسلام…سلام به روی ماهتون…خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟امشبم روهین‌کست به خونه‌های شما اومده تا یه قصه برا شما بچه‌های باهوش بگه.قصه یه فنچِ کوچولو «فنچی به نام پیت»بچه‌ها این قصه از افسانه‌های کشور مالزیهآماده‌یین بشنوید؟بله؟پس بریم… یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. یکی از روزای قشنگ خدا، فنچی طلایی رنگ به اسم پیت، روی بالاترین شاخه‌ی درخت بلندی نشسته بود.لونه‌ی راحت پیت از برگ‌های سبز و پرپشتی که به طرف پایین آویزون بودند، پر شده بود. پیت دنبال دونه‌های آبدار و میوه‌های خوشمزه به این طرف و اون طرف می‌رفت و شاد و خرم آواز می‌خوند. پادشاه و افرادش اومده بودن شکار کنن. پادشاه دوست داشت پرنده‌ها رو با تفنگ بادیش بزنه. اون کلی از پرنده‌هایی رو که تو محدوده‌ی قصرش زندگی می‌کردن و شکار کرده بود.ظهر که شد پادشاه و همراهاش خسته شدن. میون جنگل، درختی بزرگ و پرشاخ و برگ دیدند. با خوشحالی زیر سایه‌ی اون نشستند. دو نفر از غلام‌ها، دو طرف پادشاه وایستادن و اونو باد زدن.پادشاه با نفرت و عصبانیت گفت: «تمام صبحو راه رفتیم و حتی یک پرنده هم ندیدیم.» بعد یه قلوپ آب خورد تا خستگی از تنش بیرون بره. یهو چشمش به پیت افتاد که روی پایین‌ترین شاخه درخت نشسته بود. پادشاه خیلی خوشحال شد. هیجانشو کنترل کرد و به پرنده اشاره کرد و با صدایی آهسته، به یکی از غلامهاش دستور داد که اونو با دقت نشونه بگیره. مرد تفنگ بادیشو به سمت فنچ طلایی، غافل از همه جا نشونه رفت و شلیک کرد. پیت با درد فراوون روی پای پادشاه افتاد. پادشاه دستور داد که پرنده رو بکشن.فنچ طلایی این حرف رو که شنید، لرزید. فهمید که باید کاری کنه.پرنده با صدای ضعیفی گفت: «ای پادشاه مهربان و توانا، خواهش می‌کنم منو نکش. من خیلی کوچیکم و غذایی خوب و مناسب مقام شما نیستم.» پادشاه شگفت‌زده گفت: «چقدر عجیب! پرنده‌ای که حرف می‌زنه؟»پرنده گفت: «ای پادشاه، من مدتیه که در تو این راه منتظر شما هستم.»پادشاه که حس کنجکاویش تحریک شده بود، پرسید: «چرا؟»پیت جواب داد: «ای پادشاه، شما یه امانتی پیش من دارید. پدربزرگ من قبل از مرگش جواهر گرانبهایی رو به من داد که زینت بخش تاج شما باشه. این جواهر، شما رو از همه بلاها حفظ می‌کنه. برای همینه که من این‌جا، مدتی طولانی در انتظار شما بودم. اگر من نتونم در زمان حیاتم این جواهر رو به شما بدهم، نفرین ابدی پدر بزرگم شامل حال من میشه.» خب به نظرتون بعدش چی شد بچه‌ها؟یکمی صبر کنین…، برمی‌گردم براتون می‌گم که چی شد؟ خب… بچه‌ها پادشاه که مشتاق شده بود، بالاخره طمع، کار دستش داد و پرسید: «این جواهری که از اون صحبت می‌کنی، الان کجاست؟»پرنده جواب داد: «بالای این درخته. پدر بزرگم آرزو داشت پیش از مرگم نصیحتش رو هم به گوش شما برسونم.»پادشاه که بی‌تاب شده بود، سؤال کرد: «بگو!»پرنده گفت: «هرگز غم فرصت‌های از دست رفته رو نخورید. حالا اجازه بدید برم و جواهر رو بیاورم.» پادشاه تو خیال خودش، اون جواهر بزرگ رو تو دست‌های خودش دید و به قدری خوشحال شد که خواست هر چه زودتر جواهر مال خودش شه. بنابراین دستور داد: «پرنده رو آزاد کنید.»پیت بال‌هاشو به هم زد و تا بالاترین شاخه‌ی درخت پرواز کرد و شاد و خوشحال آن‌جا نشست.بعد از گذشتن چند دقیقه، پادشاه پرسید: «جواهری که پدر بزرگت می‌خواست که به من بدی کجاست پس؟» پیت خندید و گفت: «عالیجناب، باور کردین که من بتونم همچین جواهر بزرگی داشته باشم؟ طمع کردی و عقل و منطقت رو فراموش کردی.» پرنده بعد از این حرف‌ها، تو دل آسمون پرواز کرد و از نظر ...

با صدای

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads