• 1 ماه پیش

  • 10

  • 11:56

اپیزود ۳: هدهد باهوش

روهین کودک
0
توضیحات
تخت پادشاهی یک ملکه چطور می‌تواند در یک چشم به هم زدن، از سرزمینی دور به قصری دیگر پرواز کند؟ 🪄 در قصه امشب، هدهد باهوش، حضرت سلیمان دانا را با ملکه‌ای آشنا می‌کند که قرار است حسابی غافلگیر شود! داستانی پر از شگفتی‌های بزرگ: از تالاری که کف آن مثل رودخانه‌ای از آب زلال به نظر می‌رسد، تا تختی که قبل از صاحبش به مقصد می‌رسد! 💡 در قصه هدهد باهوش یاد می‌گیریم 💡 🌱 حتی موجودی کوچک مانند هدهد، اگر شجاع، باهوش و آگاه باشد، می‌تواند کارهای بسیار بزرگ و مهمی انجام دهد.🌱 انسان‌های دانا (مانند ملکه بلقیس) وقتی با حقیقت و نشانه‌های درست روبرو می‌شوند، اشتباه خود را می‌پذیرند.🌱 برای حل مشکلات، استفاده از هوشمندی و گفتگو (کاری که ملکه بلقیس کرد) بسیار بهتر از تصمیم‌گیری عجولانه برای جنگ است.🌱 باید از قدرت و دانایی (مانند حضرت سلیمان) برای راهنمایی دیگران به سوی راه درست و مهربانی استفاده کرد، نه برای زورگویی.🌱 این داستان اهمیت پرستش خدای یکتا و دانا را به جای پرستش مخلوقاتی مانند خورشید، یادآوری می‌کند. {{option key:roohin_child_cta}} 📚 قصه‌های پیشنهادی دیگر 📚 {{post_title link:post}} {{option key:roohin_child_about}} 📜 متن کامل قصه هدهد باهوش 📜 سلام به روی ماه شما بچه‌های خوب و نازنینخوبین؟ سلامتین؟امشبم روهین‌کست با یه داستان قشنگ به خونه‌های شما اومده.داستان امشب اسمش «هدهد» . هدهد می‌دونین چیه؟ یه پرنده زیبا و قشنگ.پس حسابی حواستون رو جمع کنین تا قصه‌شو براتون بگم. باشه؟ یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در زمان‌های خیلی خیلی دور، یک پادشاه به اسم حضرت سلیمان بود که از همه‌ی پادشاهان دنیا مهربون‌تر و داناتر بود. حضرت سلیمان یک پادشاه معمولی نبود! اون می‌تونست با همه‌ی حیوونا حرف بزنه! جیک جیک گنجشک‌ها 🐦، صدای شیرهای قوی 🦁 و حتی حرف‌های مورچه‌های کوچولو🐜 رو هم می‌فهمید. قصر اون انقدر قشنگ بود که انگار با تکه‌های ابر و نور خورشید ساخته شده بود! در سرزمین حضرت سلیمان، یک قانون خیلی مهم وجود داشت: همه باید با هم دوست باشند!میون همه‌ی پرنده‌ها، یک پرنده‌ی کوچولو بود که از همه زرنگ‌تر بود. اسم این پرنده هُدهُد بود. هدهد یک تاج خیلی قشنگ از پَرهای رنگی روی سرش داشت و مثل یک نامه‌رسان سریع و شجاع، پیام‌های مهم پادشاه رو به دورترین نقاط دنیا می‌برد. یک روز صبح، حضرت سلیمان متوجه شد که از هدهد خبری نیست. هر چی صبر کرد، هدهد نیومد. نگران شد و اخم‌هاش تو هم رفت و گفت: «هدهد بدون اجازه کجا رفته؟ وقتی برگرده باید دلیل این کارشو بگه!»هدهد انقدر پرواز کرده بود که از کوه‌ها و دشت‌ها و دریاها گذشته بود و به یک سرزمین جدید به نام «سَبا» رسیده بود. اونجا همه چیز فرق داشت.قصرها و بعضی از خونه‌ها، بزرگ و پر از طلا و جواهر بودن، اما بعضی از بچه‌ها تو کوچه‌ها غمگین بودن و کسی بهشون کمک نمی‌کرد. هدهد دید که مردم تو یه ساختمون خیلی بزرگ جمع شدن و به جای عبادت خدای مهربان، خورشید رو می‌پرستن!☀️حاکم اونا ملکه‌ای بود که روی یک تخت خیلی بزرگ و پر زرق و برق می‌نشست و فکر می‌کرد خورشید از همه قوی‌تره. اسم ملکه بلقیس بود. خب بچه‌های نازنین! به نظرتون بعدش چی شد؟منتظر باشین تا بقیه‌شو براتون بگم… خب… خب… بچه‌ها… هدهد با تمام قدرتش بال زد و مثل یک فشفشه خودشو به قصر حضرت سلیمان رسوند. خسته و نفس‌نفس‌زنان، روی شانه‌ی پادشاه نشست.حضرت سلیمان که اولش یکمی عصبانی بود، با دیدن چشم‌های غمگین هدهد گفت: «چی شده قهرمان کوچولو؟ چه خبر مهمی آوردی؟» هدهد تمام چیزهایی رو که دیده بود، مو به مو برای حضرت سلیمان تعریف کرد. از ملکه‌ی سرزمین سبا گفت، از تخت بزرگش و از مردمی که راه را اشتباهی می‌رفتن.حضرت سلیمان با دقت گوش داد و گفت: «آفرین به تو هدهد شجاع! حالا من نامه‌ای می‌نویسم و تو باید اونو به ملکه برسونی. ما باید به اونا کمک کنیم تا راه درست رو پیدا کنن و مهربانی رو یاد بگیرن.» هدهد نامه رو که با خطی زیبا نوشته شده بود، با نوکش گرفت و دوباره به سمت سرزمین سبا پرواز کرد. وقتی به قصر رسید، از پنجره‌ی اتاق خواب ملکه که باز بود، رفت تو و نامه رو انداخت رو تخت ملکه و خودش قایم شد. ملکه از خواب بیدار شد و با دیدن نامه خیلی تعجب کرد! نامه رو باز کرد و خوند. تو نامه نوشته شده بود: «این نامه از سلیمانه. به نام خدای بخشنده و مهربان. همه با حالت تسلیم نزد من بیایید.» ملکه کمی ترسید. سریع مشاورهاش رو صدا زد. یکی از اونا که مرد قوی و جنگجویی بود، باد به غبغب انداخت و گفت: «ملکه نگران نباشید! ما با اونا می‌جنگیم!»اما ملکه که خانم باهوشی بود، گفت: «نه!

با صدای

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads