توضیحات
یک روزی بود و روزگاری. یک پیرمرد کم بنیه و لاغر اندام که خیلی رنجور بود پیش طبیبی رفت و گفت: حالم خیلی بده، چاره ای کن. طبیب نبضش رو گرفت و زبانش رو معاینه کرد و پرسید: دیشب چی خوردی؟ گفت: هیچی. پرسید صبح چی خوردی؟ گفت: هیچی. طبیب دید این آدم علاوه بر این که پیر و رنجوره، گرسنه و بی رمق هم هست و مثل اینه که از بی غذایی نزدیکه که از پا بیفته و چیزی هم از عمرش باقی نمونده. این بود که دلش سوخت و برای این که جواب ناراحت کننده ای بهش نداده باشه گفت: می دونی، این مرض که تو داری نه پرهیز داره نه دوا می خواد. برای این که حالت بهتر بشه باید یه چندی مطابق میل دلت رفتار کنی. هر چی دلت می خواد بخوری و "هر کاری هم دلت می خواد بکنی"............................