توضیحات
یک دوست واقعی.
ستاره کنار پنجره نشسته بود و بازی بچه ها رو نگاه می کرد. بچه ها توی کوچه مشغول الک دولک بازی بودن. یکی از بچه ها متوجه اون شد و بهش اشاره کرد که بره باهاشون بازی کنه اما ستاره اصلا حال و حوصله بازی کردن نداشت و با خودش فکر میکرد دیگه الک دولک مثل اون موقع ها کیف نداره چون تعداد بچه ها خیلی کم شده. از یه طرف دیگه نزدیک ساعت ده بود و موقع پخش برنامه کودک که ستاره یکی از طرفدارهای پر و پا قرص این برنامه و قصه هاش بود. اون عاشق صدای خانم وکیلی بود و با خودش تصمیم گرفته بود وقتی بزرگ شد مثل خانم وکیلی قصه گوی رادیو بشه.
ساعت ده شد و ستاره از کنار پنجره اومد دم طاقچه و رادیو رو روشن کرد. هنوز چند لحظه ای از روشن شدن رادیو نگذشته بود که یهو صدای رادیو ضعیف شد. ستاره با تعجب به رادیو نگاه کرد : یعنی چی شده؟ رادیو یه چشمکی به ستاره زد و اشاره کرد که باتری اش داره تموم میشه، اما ستاره متوجه نشد، پس رادیو مجبور شد صداش رو قطع کنه تا ستاره متوجه بشه و ....موفق شد. ستاره مادرش رو صدا زد و گفت: مامان باتری داریم؟مادر ستاره از توی آشپزخونه داد زد: آره داریم توی کمده، برای چی میخوای؟.............................