داستانِ بهنام.
بهنام که کاش بود و هنوز به جستجویِ گمشدهها میرفت...
بهنام سادهی ساده بود. از روزی هم که قاطرِ کولیها لغت زد زیرِ گیجگاهش و دهروزی خواباندنش بیمارستان سادهتر شد. خیلی سادهتر. طوری که دیگر هرچیز کوچک و بیاهمیّتی برای دستانداختنش کافی بود.
پ.ن: عکاس کاور داستان ابراهیم سلیمی کوچی
داستانی دربارهی آدمها و دلتنگیها. دربارهی عفت که پیغامِ خیلیها را میآورد و میبرد.
شبیهِ خبرهایی بود که میآورد. یعنی قیافهاش شبیه خبرهایی میشد که با رشته سیمهای مخابرات به خانهاش میآمد. از ر...
داستانی دربارهی آدمها و دلتنگیها. دربارهی عفت ...
دوید و راست از تیرِ کنارِ دیوار رفت بالا. طنابِ قرمزِ رنگ و رورفتهای دورِ کمرش بود. سرِ طناب را گره زد دورِ تیر و معلّق شد توی هوا. جمع شدیم و برایش کف زدیم، هورا کشیدیم، رقصیدیم. گفت:
«دیدین تو ت...
دوید و راست از تیرِ کنارِ دیوار رفت بالا. طنابِ قر...