توضیحات
بیا فرض کنیم: فرض کنیم تو روزی زنگم خواهی زد. آن روزِ خاصِ تکرارنشدنی، ابرها همه کَلَمهای مسمومِ مزرعه آسمان میشوند و خورشید لکه سالَکی که بر گونه ایّامم خواهد مانْد تا ابد. آن روز، گوشیِ تلفن به قالبِ یخی بدل میشود چسبیده به رگِ نازنینِ آبیرنگی که از کفِ دستت میگذرد. («نازنین» صفتی است که الان میسازمش. از آن روز که زنگ بزنی، موصوفِ همین «نازنین» تازیانهای شوم میشود هر ثانیهام را خواهد کوفت.) آن روز که زنگ بزنی، سرما از آن سوی خط که تویی به مچ و ساعد و بازوی من نَشت خواهد کرد و بالا میآید تا رگِ گردنم را سِفت بِفْشُرَد و بیاید تا زیرِ استخوانِ فَکّم و زبانم را سوزنسوزن کند. قلبم چُنان خواهد زد آن روز که گویی یکی از فیلهای سپاهِ سلطان محمودِ غزنوی در لشکرکشیاش به هند گریخته و حالا صدای گُرومپ گُرومپِ دویدنش از توی سینهام میآید! مهم نیست که مقدّمه خواهی چید یا نه؛ مهم نیست لحنت شرمسارانه است یا بهانهجویانه یا طلبکارانه حتّا؛ مهم این است که توی گوشم خواهی گفت…