نوشته: دلیا اونز، ترجمه: آرتمیس مسعودی || خانوادهش او را رها کرده بودند که به تنهایی در یک مرداب زندگی کند، اما کسی بود که خودش میآمد و در جنگل، برای او هدیه میگذاشت. بعید بود کسی که پرندگان را دوست داشت، بتواند بدجنس باشد.
اولین نفر کامنت بزار
نوشته: دلیا اونز، ترجمه: آرتمیس مسعودی || کلانت...
نوشته: دلیا اونز، ترجمه: آرتمیس مسعودی || کیا، ...
نوشته: دلیا اونز، ترجمه: آرتمیس مسعودی || هفته...
نوشته: دلیا اونز، ترجمه: آرتمیس مسعودی || کیا ب...
نوشته: دلیا اونز، ترجمه: آرتمیس مسعودی || کلانت...
فصل نهم کتاب «جایی که خرچنگها آواز میخوانند»،...
افراسیاب تورانی به ایرانزمین لشکر میکشد و منو...
فصل هشتم کتاب «جایی که خرچنگها آواز میخوانند»...
فصل هفتم کتاب «جایی که خرچنگها آواز میخوانند»...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است