تلویزیون روشن بود، اما انگار چیزی نمیدیدم. فقط صدایی که تو سرم پیچید و همهچیز رو بهم ریخت. خاطرات مثل موج میاومدن و میرفتن، و صدای درونم هی میپرسید: 'اگه بیشتر حواست بود، چی میشد؟' نمیدونم چی سنگینتر بود؛ خبرهایی که شنیدم یا جنگی که تو وجودم شروع شده بود. انگار یه تکه از خودم گم شده بود و هیچچیز نمیتونست پیداش کنه.
اولین نفر کامنت بزار
در سکوت سنگین سالن سازمان ملل، صدایی برخاست که ...
خرمشهر آزاد شد، اما در میان شادیها، دلی که عزی...
در دل خاکریزها و زیر باران گلولهها، دوستی، ایم...
گاهی دل کندن از عزیزترینها سختترین امتحان دنی...
عادی ترین حالتها، روتین ترین کارها، معمولترین...
ما بچههای مادری هستیم که میراثش ریشه کرده در ب...
ما همه بچههای مادری هستیم که در دل تک تکمان بذ...
خورشید سوزانِ خاموش شدهام؛
نمیدانم آیا ...
آقا یوسف وسط میدان ایستاده است. سبزپوش، زرهپوش...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است