از پیچ کوچهی نزدیک خانهشان که رد میشدیم، پیرمردی با هودی کلاه دار سیاه، که همیشه کلاه هودی را روی سرش میکشید، زانو به بغل، ساکت و غمناک، مینشست در پیاده روی خاکی....
اولین نفر کامنت بزار
من آخرین کشته شده جنگم توی اون شهر آ...
یادمه دوستی بهم میگفت عاشق اینم کسی دوستم نداشت...
تا همونجایی که دیگه شوقی نداری بهم بگی دوسم دار...
من نه شعر و ترانه عاشقانه میفهمیدم نه هیچی تا ...
بخشی از این پادکست:
من ته قصه خودمو نمیدو...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است