• 1 ماه پیش

  • 770

  • 32:09

گلدسته ها و فلک - جلال آل احمد

رادیو حکایت
0
توضیحات

هنوز سه تا پله باقی داشتیم؛ اما ایستاده بود و هن هن می‌كرد و آفتاب افتاده بود به سرش. خودم را كنار كشیدم بالا و از جلوی صورتش كه رد می‌شدم: «تو كه می‌گفتی كوتاهه؟» و سرم را بردم توی آسمان و یك پله ی دیگر و حالا تا نافم در آسمان بود و چنان سوزی می‌آمد كه نگو. پایین را كه نگاه كردم، خانه‌های كاه گلی بود و زنی داشت روی بام خانه ی دوم، رخت پهن می‌كرد و مرا كه دید، خودش را پشت پیراهنی كه روی بند می‌انداخت، پوشاند و من به دست چپ پیچیدم. گنبد سید نصرالدین سبز و براق آن روبرو بود و باز هم گشتم و این هم مدرسه؛ كه یك مرتبه هوار بچه‌ها بلند شد. دست‌هاشان به اندازه ی چوب كبریت دراز شده بود و گلدسته را نشان می‌دادند. مدیر هم بود. دو سه تا از معلم‌ها هم بودند كه داشتند با مدیر حرف می‌زدند. سرم را كردم پایین و گفتم: «اصغر بیا بالا. نمی‌دونی چه تموشایی داره.»


از همین صدا بشنوید:

افسانه ی هزار و یک شب:

https://castbox.fm/va/6197970

گلستان سعدی:

https://castbox.fm/va/6221316


shenoto-ads
shenoto-ads