هنوز سه تا پله باقی داشتیم؛ اما ایستاده بود و هن هن میكرد و آفتاب افتاده بود به سرش. خودم را كنار كشیدم بالا و از جلوی صورتش كه رد میشدم: «تو كه میگفتی كوتاهه؟» و سرم را بردم توی آسمان و یك پله ی دیگر و حالا تا نافم در آسمان بود و چنان سوزی میآمد كه نگو. پایین را كه نگاه كردم، خانههای كاه گلی بود و زنی داشت روی بام خانه ی دوم، رخت پهن میكرد و مرا كه دید، خودش را پشت پیراهنی كه روی بند میانداخت، پوشاند و من به دست چپ پیچیدم. گنبد سید نصرالدین سبز و براق آن روبرو بود و باز هم گشتم و این هم مدرسه؛ كه یك مرتبه هوار بچهها بلند شد. دستهاشان به اندازه ی چوب كبریت دراز شده بود و گلدسته را نشان میدادند. مدیر هم بود. دو سه تا از معلمها هم بودند كه داشتند با مدیر حرف میزدند. سرم را كردم پایین و گفتم: «اصغر بیا بالا. نمیدونی چه تموشایی داره.»
از همین صدا بشنوید:
افسانه ی هزار و یک شب:
گلستان سعدی:
اولین نفر کامنت بزار
پیر مرد سر زنده ای همسر خود را خطاب قرار می دهد...
نه، نه، ا...
حاجی مراد، بعد از آوارگی در کشور غریب خودش را ب...
در داستان...
آتش زیر خاکستر روایتی داستانی از فضای در آستانه...
آتش زیر خاکستر روایتی داستانی از فضای در آستانه...
آتش زیر خاکستری روایتی داستانی از فضای در آستان...
راوی داست...
با توجه به اینکه داستان سه قطره خون صادق هدایت ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است