• 1 روز پیش

  • 0

  • 11:59

دختر خاله همدمی

رادیو شیرازی
0
توضیحات

داشتم بند کفش فوتبالیم می‌بستم که مامانم لقمه نون و پنیر و سبزی رو آورد و بالوی سَرُم وُیساد. سَرپا که شُدم خون تو جمجمه‌ام جمع شده بود و همه چیز رو کم‌رنگ می‌دیدم. لقمه رو تو کیف کولی‌ام جا داد و گفت: به بابات بوگو عصر یکم زودتر بیاد چون امشب عروسی پسر آقا رسول دعوتیم. بوگو خاله همدمی و مریم هم همراه ما می‌آن. آوردن اسم مریم کافی بود که خون دوباره تو رگ‌هام جاری بشه و همه چیز رو دوباره پُر رنگ و زیبا بیبینم ...


داستان: دختر خاله همدمی


نویسنده: مهدی میرعظیمی



سایت های ما:

www.ketabeyek.com

www.ketabeyek.ir

www.radioyek.org


shenoto-ads
shenoto-ads