توضیحات
برشی از کتاب عادت میکنیم نوشته زویا پیرزاد
با خوانش الیما مردانی
آرزو به زانتیای سفید نگاه کرد که میخواست جلو لبنیاتفروشی پارک کند.زیر لب گفت:« شرط میبندم گند بزنی، پسر جان» و آرنج روی لبهی پنجره و دست روی فرمان منتظر ماند.
رانندهی ریشبزی رفت جلو، آمد عقب ، رفت جلو، آمد عقب و از خیر جا پارک گذشت.
آرزو زد دنده عقب، دست گذاشت روی پشتیِ صندلی بغل و به پشتِ سر نگاه کرد.مردی دم در لبنیاتی کیک وشیرکاکائو میخورد و نگاه میکرد. جیغ لاستیکها درآمد و رنو پارک شد.
مرد کیک و شیر به دست بلند گفت: « بابا دست فرمون» و روبه رانندهی زانتیا داد زد« یاد بگیر، جوجه»
پسر جوان شیشه را کشید پائین ، گاز داد آمد رد شد و گفت:« رنو توی قوطی کبریت هم پارک شد.»
آرزو پیاده شد.یک دستش کیف مستطیل سیاهی بود که دو سگکش به زور بسته شدهبود، دست دیگر سرسیدِ جلد چرمی وتلفنهمراه. قد متوسط داشت و پالتو خاکستری راسته پوشیده بود. رفت طرف مغازهای دو دهنه با تابلوی چوبی رنگ و رو رفته. روی تابلو با خط نستعلیق نوشته شده بود: بنگاه معاملات ملکی صارم وپسر.
از توی بنگاه مردی با موهای پرپشتِ یکدست سفید جلو دوید و در شیشهیی را باز کرد.عینک نمرهیی زده بود با دستههای فلزی و قاب ظریف. کیف سنگین و سررسید را گرفت. «صبح شما بخیر ،آرزو خانم»موهای سفید وچینهای صورت به راه رفتن ترو فرزش نمیآمد.
آرزو گفت:« عاقبت شما بخیر آقا نعیم. عینک مبارک»
نعیم خندید. « دست خانم درد نکند. سلیقهشان حرف ندارد.»
به کتشلوار قهوهیی نعیم نگاه کرد. باز مادر از لباسهاس پدر بذل و بخشش کرده بود.
دو دختر جوان و دو مرد از پشت چهار میز بلند شدند ایستادند و تقریباً با هم گفتند «صبح بخیر، خانم صارم»
«صبح همگی بخیر.» از جلو میزها گذشت رفت طرف یکی از دو درِ تهِ بنگاه. « امروز چکارهایم؟»
جوان پشت میز اول موهای لخت و سیاه را از پیشانی پس زد.« برای قبل از ظهر سه تا بازدید دارم. دو مورد اجاره، یکی رهن کامل.» پیراهن مشکی و یقه برگردان پوشیده بود باشلوار جین سیاه.
آرزو گفت: « زنده باد محسنخان، خوب راه افتادی.»
مرد دوم کوتاه قد بود و چاق. «امروز قولنامهی کوچه رفیعی را امضا میکنیم. بیحرف پیش.» کمر شلوار را از زیرشکم کشید بالا.
«بی حرف پیش آقای امینی.»
دختر میز سوم لبخند زد و روی گونههای گوشتالو چال افتاد. «آقای زرجو دو بار تلفن کردند . وصل کردم به خانم مساوات.»
«چطوری ناهید خندهرو؟»
دختر میز چهارم لبخند نزد . «آگهیها را دادم به روزنامهها» لاغر بود وسبزه انگار میخواست بزند زیر گریه.