شاید اگر بچه کم این حرف را نمیزد، من یادم رفته بود که برای چه کاری آمدهام. ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت. هنوز اشک چشمهایم را پاک نکرده بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم، افتادم. به یاد شوهرم که مرا غضب خواهد کرد؛ افتادم. بچه کم را ماچ کردم. آخرین ماچی بود که از صورتش بر میداشتم. ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم: "تند برو جونم، ماشین میادش."
از همین صدا بشنوید:
افسانه ی هزار و یک شب:
گلستان سعدی:
اولین نفر کامنت بزار
قصه ای که می شنوید از مجموعه افسانه های کهن ایر...
اهل ادارات و شاگردان مدارس دچار مشکل غریبی شدند...
برای من لحظه...
هیچ کس نفهمی...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است