هیچ کس نفهمید چه شد.خود او هم ملتفت نشد.فقط وقتی که سه تار او با کاسه ی چوبی اش به زمین خورد و با یک صدای کوتاه و طنین دار شکست و سه پاره شد و سیم هایش،در هم پیچید و لوله شده به کناری پرید و او مات و متحیر در کناری ایستاد و به جمعیت نگریست،پسرک عطر فروش که حتم داشت وظیفه ی دینی خود را به خوبی انجام داده است آسوده خاطر شد.از ته دل شکری گفت و دوباره پشت بساط خود رفت و سر و صورت خود را مرتب کرد و تسبیح به دست مشغول ذکر گفتن شد.
از همین صدا بشنوید:
افسانه ی هزار و یک شب:
گلستان سعدی:
اولین نفر کامنت بزار
محتوایی پیدا نشد
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است