• 5 ماه پیش

  • 184

  • 25:17

قصه عینکم - رسول پرویزی

رادیو حکایت
0
توضیحات

برای من لحظه عجیب و عظیمی بود! همینکه عینک به چشم من رسید ناگهان دنیا برایم تغییر کرد. همه چیز برایم عوض شد. یادم می‌آید که بعدازظهر یک روز پائیز بود. آفتاب رنگ رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیر خورده تک تک می‌افتادند. من که تا آن روز از درخت‌ها جز انبوهی برگ در هم رفته چیزی نمی‌دیدم، ناگهان برگ‌ها را جدا جدا دیدم. من که دیوار مقابل اطاقمان را یک دست و صاف می‌دیدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم می‌خورد، در قرمزی آفتاب آجرها را تک تک دیدم و فاصلة آنها را تشخیص دادم. نمی‌دانید چه لذتی یافتم. مثل آن بود که دنیا را به من داده‌اند. هرگز آن دقیقه و آن لذت تکرار نشد. هیچ چیز جای آن دقایق را برای من نگرفت.


از همین صدا بشنوید:

افسانه ی هزار و یک شب:

https://castbox.fm/va/6197970

گلستان سعدی:

https://castbox.fm/va/6221316



shenoto-ads
shenoto-ads