برای من لحظه عجیب و عظیمی بود! همینکه عینک به چشم من رسید ناگهان دنیا برایم تغییر کرد. همه چیز برایم عوض شد. یادم میآید که بعدازظهر یک روز پائیز بود. آفتاب رنگ رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیر خورده تک تک میافتادند. من که تا آن روز از درختها جز انبوهی برگ در هم رفته چیزی نمیدیدم، ناگهان برگها را جدا جدا دیدم. من که دیوار مقابل اطاقمان را یک دست و صاف میدیدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم میخورد، در قرمزی آفتاب آجرها را تک تک دیدم و فاصلة آنها را تشخیص دادم. نمیدانید چه لذتی یافتم. مثل آن بود که دنیا را به من دادهاند. هرگز آن دقیقه و آن لذت تکرار نشد. هیچ چیز جای آن دقایق را برای من نگرفت.
از همین صدا بشنوید:
افسانه ی هزار و یک شب:
گلستان سعدی:
اولین نفر کامنت بزار
هیچ کس نفهمی...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است