■ اپیزود پنجم؛
وزن رازها روایت اندوه
■ پادکست آناتومی جهان در داستان
■ لینک کانال تلگرام
■ @anatomijahan
------------------------------------------
■ تحلیلی بر رمان《وزن رازها》
نوشتهی《آکی شیمازاکی》
-------------------------------------------
نشستهم تو همین سکوت و تاریکی و به فکرهام فکر میکنم. که کجا میره و کجا نمیره. هنوز این قدری جرات نداره که به آینده بره. همیشه خودمو آدم نترسی میدیدم. آدم خطر؛ که برم مستقیم بیفتم تو آتیش و عین خیالم نباشه. به آینده فکر نکردن یه جور خطر کردن نیست؟ مدام روی لبهی لیز و نازکِ حال پرسه زدن! آدم میتونه تو پرسه زدنهاشم غرق بشه. تو نبودنهاش، بیفکریهاش.
بیفکر گذشته و آینده و حتی حال... پس این فکر دقیقا کجاست؟ دلم نمیخواد جور در اجتماع موندن رو بکشم. چند روزه فکر میکنم زندگی که فقط این نیست. بقا و دوام در اجتماع... باور کن همینه. شب و روزمون تاروپود موزون و ناموزونی وسط همین جمع شدنهاست. انفراد انضمامی. انزوای اجتماعی. اجتماع انحصاری. زندگی همینه، چارهی کار در مرگه... که البته مشکلگشا و چارهساز جالبی نیست. توی این فصل رمانت از جالب گفته بودی. جالبی که مضحکه میشد. راستش بخش دوم رو که خوندم گفتم همین بود؟ ماجرا و آدمی که فکر میکردم چه مصیبت عظماییه همهش همین بود؟! از خودم خجالت کشیدم. خوندنش مثل کابوسی بود که تو بیداری خندهدار بهنظر میرسه.
دردها رو زمان تبدیل به زرشک میکنه. شایدم فقط پوستمون کلفتتر میشه. دوباره دارم حس میکنم توی خوابم. از این وضعیت خوشم نمیاد. انگار به تبر واقعیت خو گرفتم. که این هم نیست. امروز که از اینستاگرام میگفتی و اینکه من نمیتونم کنترلش کنم، نمیخواستم توضیح بدم که همهی ماجرا این نیست، قلبم فشرده شد. شاید فقط یه همزمانی بود. مثل چند روز پیش وقتی تو دفتر مدرسه دو نفر جروبحث میکردن. شاید اونم همزمانی بود. ولی واقعا کسی میفهمه تو دل آدم کناری چی میگذره؟
اولین نفر کامنت بزار
■ اپیزود سوم
■ پادکست آناتومی جهان در داستان
■ اپیزود ...
دنیا
از کتابا...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است