دنیا
از کتابای دوران کودکی چیز زیادی یادم نمیاد. فقط میدونم کانون میرفتیم از وقتی خوندن و نوشتن بلد نبودیم. بعدها یه کتاب قصه به دستم رسید نمیدونم از کجا که یه سیب خیلی بزرگ روی جلدش بود. اون کتاب و تصویرش رو خوب یادمه اما قصهش رو نه. برام جالبه هنوزم که چرا این تصویر فراموش نمیشه. کانون بیشتر از هر کاری محل بازی بود مثل باشگاه، مسجد مثل مدرسه مثل خوابگاه و دانشگاه و هر جایی که میشد اجتماع کرد یا اشتباه کرد. روانشناسا معتقدن اگر آدم درستحسابی کودکی نکرده باشه بزرگسالی رو هم ترجیح میده به کودکی بگذرونه. اما آدم بزرگ میشه و مشکلاتش هر روز سطحیتر و سطحیتر میشن یا تازه درمییابه که مشکلاتش خیلی سطحیتر از ناله و شکایتهاشه. دنیا کوچک و کوچکتر میشه و همین طوری موجودیتت تبدیل میشه به ذرهای درون ذرهای دیگه. اون سیبه سبز بود و خیلی بزرگتر از پسربچهای که کنارش ایستاده بود. پسربچه چطوری میتونست به اون سیب بزرگ گاز بزنه! شاید اصلا قصه سر همین گاز زدن و مصیبتهای یه سیب بزرگ بود. باید سیب رو قطعهقطعه میکرد یا میترکوندش باید کوچکتر از خودش میشد، قد و اندازهی دست و دهنش.
ما هی بزرگتر میشیم و یاد میگیریم این دنیا رو قطعهقطعه کنیم. شایدم هیچ وقت بزرگ نمیشیم و فقط بهتر یاد میگیریم چطوری میشه از دنیا یه تکه جدا کرد و با همهی زوائدش خورد.
ما نمیتونیم بخشی از خودمون رو جدا کنیم و بریزیم دور. تمام مراحل زندگی جایی در ماست و حتی تمام مراحل بزرگسالی و مرگ. کسی چه میدونه شاید ما زمانهایی مرگمون رو هم تجربه میکنیم یا کردیم.
چرا فکر میکنیم زمان تحت اختیار ماست جایی که حتی میل و بدن و انگشت کوچک پامون خیلی وقتا تحت اختیارمون نیست؟
🎙پادکست آناتومی جهان در داستان
اولین نفر کامنت بزار
محتوایی پیدا نشد
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است