| او سزاوار این نبود که من از سر عصبانیت اسلحه رو سرش بذارم. وقتی با تسلیم، سرش رو خم کرد و مرگ قریبالوقوع خودش رو با آرامش پذیرفت، اونجا بود که به یکباره تکون خوردم. من به کمک نیاز داشتم ... |
🔸این پایان داستان سیندی است: خانواده همهچیز است.
اینستاگرام | تلگرام | کستباکس | اپلپادکستس | گوگلپادکستس | شنوتو | یوتوب | حمایت | ارتباط
اولین نفر کامنت بزار
|بعد از هر جلسه تراپی، تو ماشینم مینشستم و گری...
|خیلی کنجکاوم که اگه مغزم در خانوادهای متفاوت ...
|«بیلی» قبل سوار شدن مطمئن شد که پلاک ماشین رو ...
| بیست و خوردهای سالم بود که مبتلا به اختلال ش...
| متداولترین سوالی که در مورد زندگیم دریافت میک...
به عنوان یه مرزی تا وقتی عاشق نشید هیچ وقت نخوا...
| پدر و مادرم هیچگاه نگران آینده من یا برادرم ن...
| خشم و عصبانیت شدید من در بزرگسالی که به شکل ج...
| سیندی دختربچهای است هشتساله که چیز زیادی از...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است