• 7 ماه پیش

  • 236

  • 37:35
1
توضیحات

■ پادکست آناتومی جهان در داستان

■ اپیزود دوم

■ 《لکنت》


روز دراماتیکی بود. بچه‌ها امتحان داشتند و تا پشت در کلاسم نشسته بودند. هر لحظه احتمال می‌دادم یکی بزند پشت در که ساکت شویم. بالاخره در کلاس را زدند. مدیر بود و از من خواست بیرون بروم. والدین یکی از دانش‌آموزان می‌خواستند من را ببینند.

تمام مدت بی‌خیالی مواجی داشتم. یک موج کوچک که داشت آهسته‌آهسته سمت ساحل سرازیر می‌شد.

جلو آمدند و تشکر کردند.

همین.

نه یا ده سال گذشته. دیشب فکر تقریبا هر روز و هر شب این سال‌ها دوباره سراغم آمد. که تمام این مدت کاری نکرده‌ام. به تو هم همین را گفتم یا نه؟

الان اما حس می‌کنم یک کار کوچک کرده‌ام. انگار چیزهایی تغییر کرده. حس می‌کنم از خستگی این سال‌ها کم شده. تو درست می‌گفتی حالا یک چیزهایی خوب است.

خوب کوچک بزرگ.


shenoto-ads
shenoto-ads