توضیحات
یادم می آید ظهر یکی از روزهای محرم،خانوادگی به دهاتی رفتیم. من سر به هوا، باز جاده را در پیش گرفتم و به خرابه های خانه های گلی روستا رفتم. لابه لای خرابه ها دنبال تاریخ بودم. برادرم به دنبال من آمد و هر دو خاک ها را کنار میزدیم و از زیر خاک ها زندگی بیرون میکشیدیم. زندگی آدم هایی که روزگاری آنجا زندگی میکردند. کوزه هایی که ازآن آب مینوشیدند. قرآن هایی که شب ها بالای سرشان میگذاشتند تا جن ها را از خوابشان دور کند. شوق کشف کردن زندگی آنهایی که دیگر نبودند. جا پای جای آل هایی گذاشتم که زمانی کودکانشان را میربودند. تا اینکه دیوار فرو ریخت و من ماندم در تاریخ. نه، نترسیدم. گریه هم نکردم. نشستم و با خانواده ای که آنجا زندگی میکرد قیمه خوردم. از کوزه ای که برایشان از زیر خاک درآوردم برایم آب ریختند و من نوشیدم. گوارا ترین آبی که تا به خال نوشیدم. میزبان های خوبی بودند. یک کلمه حرف هم نزدند. گوشه ای نشسته بودند و هرکاری میکردند تا من در مدتی که در خانه شان هستم در دلم آب از آب تکان نخورد. از روزنه ها ی کاه و گل، خورشید را میدیدم که خداحافظی میکند. میزبان هایم نیز لحظه به لحظه کم رنگ تر میشدند تا آنجا که تاریکی همه جا را گرفت. از اینکه هیچ جا را نمیدیم، گریه ام گرفته بود. تا آنجا که صدای سگ ها را شنیدم و بعد دستی خاک ها را کنار زد و ماه پیدا شد.