اولین بار که پا در آن جاده ی سبز پرپیچ و خم گذاشتم ، پیرزنی کنارم رانندگی میکرد، که زبانش را به من هدیه داده بود و من در قبالش برای او خطاطی میکردم. من برایش شمس را از شرق آورده بودم و او برایم وسیله ی ارتباط با این شهر جدید بود. خانه اش پر از بنسای های خاور دور بود. و حضور من در خانه اش این مشرق را کامل میکرد. در خانه اش چندین گربه زندگی میکرند. یکی از آنها اسمش گربه ی شیطانی بود. گربه ای با پنچ انگشت و به سیاهی شب. گربه های دیگر عاشق نوازش شدن بودن به جز گربه ی شیطانی. همیشه با غرور راهش را از میان بقیه جدا میکرد و زیر مجسمه ی بودا میخوابید. مثل یک مانک وقت ذن. یک بار در جاده ی سه رودخانه ، پیرزن همسایه کنارم نشسته بود. اینبار من رانندگی میکردم. دوست پیرم، پیرتر از همیشه بود. گفت: آخرین بار که با تو به جنگل رفتیم، صورتم چنان نورانی شده بود که باورم نمیشد. هربار که با تو به جنگل رفتم حال من خوب تر از همیشه بوده. خندیدم. دستم را گرفت. به گمونم زیادی از مولانا و شمس برایش تعریف کرده بودم. مدت ها گذشت و آخرین بار قبل از اینکه برای همیشه نبینمش، اولین کتاب چاپ شده ام را برایش بردم. کتابی که زبانش را او به من یاد داده بود. و این اولین کتاب چاپ شده از من شد و آخرین کتابی شد که او خواند . بعد هم برای همیشه رفت.
اینجوری شد که من اولین کتابم را نه به زبان مادری و نه در شهر مادری چاپ کردم. برای جشن انتشار کتابم، از کبوتر سفیدی حرف زدم که در کودکی ام گم شده بود. همان کبوتری که برایش هر روز دانه میریختم تا تبدیل به پدربزرگم شود. پدربزرگی که هرگز ندیده بودمش.افسوس که نه در کودکی کبوتر تبدیل به کسی شد و نه در بزرگی این کبوتر سفید افسانه ای توانست صلحی ایجاد کند. این روزها که مینویسم، این کبوتر سفید و هزاران کبوتر دیگر زخمی، ناامید ، بی پر و بال در شهر کودکی ام خودشان را روزانه به قفس می کوبند و تدریجی از بین می روند. آنها در خیابان های شهرم، گروهی و تکی تلف میشوند.
آن روز صبح که پرده ی بالکن را کنار زدم و دست و صورت نشسته به پشت بام رفتم تا دانه ی روز را بپاشم، کبوتر سینه سرخ را دیدم. برش داشتم و پیش مادر بزرگ بردمش، گفتم آقاجون و با سنگ زدن. کمکش کردیم، اما کبوتر یک بار دیگه مُرد. درست مثل گنجشک کوچک این روزهای من.
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است