• 1 سال پیش

  • 10

  • 05:08
توضیحات

رازهای نهانی


غزل شماره 615


ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی


به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی


مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی

مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خوانی


چنان به نظرۀ اول ز شخص می‌بِبَری دل

که باز می‌نتواند گرفت نظرۀ ثانی


تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت

ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی


بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی


چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت

ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی


مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان

که پیر داند مقدار روزگار جوانی


تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد

ریاضت منِ شب تا سحر نشسته چه دانی


من اِی صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی


سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد

اسیر خویش گرفتی بکُش چنان‌که تو دانی


با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads