غمزۀ خوبان
غزل شمارهٔ ۶۲۰
فرخ صباحِ آن که تو بر وی نظر کنی
فیروز روزِ آن که تو بر وی گذر کنی
آزاد بندهای که بود در رکاب تو
خُرّم ولایتی که تو آنجا سفر کنی
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ
یک بار اگر تبسُّم همچون شکر کنی
ای آفتاب روشن و ای سایۀ همای
ما را نگاهی از تو تمام است اگر کنی
من با تو دوستی و وفا کم نمیکنم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی
مقدور من سریست که در پایت افکنم
گر زآن که التفات بدین مختصر کنی
عمریست تا به یاد تو شب روز میکنم
تو خفتهای که گوش به آه سحر کنی
دانی که رویم از همه عالم به روی توست
زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی
گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم
آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی
شرط است سعدیا که به میدان عشق دوست
خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی
وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم
تا از خدنگ غمزۀ خوبان حذر کنی
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است