توضیحات
بخشهایی از رمان پل (بخش پنجم)
نویسندگان: آراز بارسقیان و غلامحسین دولت آبادی
گوینده: آراز بارسقیان
ناشر: افراز
زراره به موهای لَختِ مشکی بیانی نگاه کرد. فرق وسطش عین راهی بود که وسط علفزار کشیده بودند.
زراره گفت «خیلی سِنِت رو پایین آورده.»
«تازه رشد هم میکنه! دیگه هیچوقت هم نمیریزه.» سر جلو آورد و چند تار موش را به زراره نشان داد. «طبیعی طبیعیه، موهای خودمو کِشت دادن.»
«بهت میآد.»
بیانی یک مرتبه جدی شد. «هنوز پرستار اون پیرزنه تو خیابون بهاری؟»
«نه اون مُرد.»
«پس الان کجایی؟»
«طرفهای شمال شهرم، شدم پرستار یه پیرمرد سکته کرده.»
«پیشرفت کردی، بالا شهر رفتی. لازم نبود این همه راه بیای تا طرفهای ما. خودم برات میآوردم بالا...»
«گفتم زحمتت نشه. خُب حالا آوردی؟»
بیانی خندید. خم شد و از داشبورد ماشین کیسهی دو آمپول پروپوفیل را که در آن چند تکهیخ هم انداخته بود، بیرون آورد و گرفت طرف زراره. خواست کیسه را بگیرد که بیانی آن را عقب کشید. «گوش کن دختر، باید جای خنک بذارش. سُرنگت هم باید پنج میل باشه ولی تو دو میل استفاده کن. بستگی به حالش داره، ببین اگه خیلی درد داشت بکنش سه میل.» کیسه را به او داد. زراره کیسه را که گرفت خنکی یخ، دستش را سرد کرد. کیسه را تو کیف گذاشت و از جیب شلوارش تراولهای پنجاههزار تومانی را در آورد. «این هم چهارصد هزار تومنِ بقیهاش.»
زراره خواست از ماشین پیاده شود که بیانی گفت «راستی یه چیزی، صبر کن.» از جیب کتش یک کارتویزیتِ کتان در آورد و داد به زراره. زراره کارت را خواند؛ دکتر وحید بیانی متخصص پوست و مو و زیبایی.
«تو که قبلاً کار فیزیوتراپی میکردی.»
بیانی پوزخند زد. «عمل قلب باز هم میکنیم. تومور مغزی هم برمیداریم. تازه پیرزن هم خفه میکنیم.» زراره میخواست درِ ماشین را باز کند که یک لحظه ماند. به بیانی نگاه کرد. بیانی خندید. «چیه بهم نمیآد؟»
«با این موها چرا.»
این قسمت از داستان را با صدای نویسنده بشنوید...