یک لحظه احساس کردم برق تمام وجودم رافراگرفت. خون بر پهنای صورتم فوران کرد، بچه ها هرگز گمان نمی کردند که من سالم بمانم. هوشیار بودم تا زمانی که خون زیادی از بدنم رفت. سست و کم رمق پشت خاکریز افتادم. دستور عقب نشینی صادر شده بود. زمان و فرصتی برای حمل مجروحان نبود. تا صبح همان جا بر خاک افتاده بودم.گاه به هوش می آمدم و گاه از حال می رفتم. در خواب و بیداری صدای سربازان عراقی را می شنیدم که به سوی جنازه شهدا و مجروحان شلیک می کردند. جرات نزدیک شدن به مجروحان را نداشتند. هر ناله ای و هر تکانی را به ضرب گلوله پاسخ می دادند. تیرهای خلاص شلیک می شد و یکی هم به پای من اصابت کرد. نزدیک تر آمدند مرا برگرداندند، بالای سرم بودند در حالی که صورتم به طرز عجیبی متلاشی شده بود، چشم هایم را باز کردم، فریاد زدند این یکی زنده است، دو نفر از آنها پاهایم را گرفتند و بر روی زمین کشان کشان تا لب سنگر بردند. یکی از آنها اسلحه اش را آماده شلیک کرد
اولین نفر کامنت بزار
مصاحبه با «سعيد كري...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است