تمام مردم ده کوچک ما خانم و آقای لطفی را می شناختند، آن هم به خاطر پارادوکس رفتاری و تضاد شدیدی که میان این زن و شوهر مسن وجود داشت.
خانم لطفی مدام در حال دعوا با پیرمرد بود، اما آقای لطفی هیچ گاه یک کلمه هم جواب او را نمی داد. با این حال آن که همیشه دمغ و ناراحت دیده می شد، پیرزن، بود!
🔹اپیزود سیو هفتم
🔹داستانکوتاه خانم و آقای لطفی
🔹چشمهات رو ببند و وارد دنیای قصهها شو... 💌
BRAND_USER
کاش بابا مامان ها زود به درک متقابل از هم برسن تا بچه ها تو دعوا های راحت تری بزرگ بشن 🙂
🔹مرگهایخاموش...
🔹براساس وا...
🔹اپیزود سیوپنجم پادکست قصه ها
🔹اپیزود سی و چهارم
زندگی اثر پائولو کوئی...
🔹اپیزود سی و سوم
داستانکوتاه وقتی ماهی...
🔹اپیزود سی و دوم
چشمهات رو بب...
قصهدوستداشتن...| جملهایبهکسیکهدوستشداری...
چند سالی میشه که استکانهای دستهدار اومدن.
...🔹اپیزود بیستو هشتم "دیگرچهکسیقصهمیخواند"...
🔹اپیزود بیستو هشتم با صدای شما همراهان عزیز پ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است