خودکار آبی را این بار آنقدر محکم روی کاغذ کشیدم که پاره شد. جوهر سه خط آخری که نوشته بودم آنقدر قطع و وصل بود که کلمات معلوم نبودند. هر دو را انداختم توی سطل آشغال. خودکار افتاد روی کاغذ. چشمم که به مغذی داخلش افتاد، دلم برایش سوخت. داخلش یک قطره جوهر هم نمانده بود. آنقدر خالی بود که اگر سر پلاستیکی آبی رنگش نبودف حتی نمی شد فهمید که از اول چه رنگی بوده. سبز، مشکی، قرمز یا آبی ؟ آن روز صبح که از خواب بیدار شدم...
داستان "مرگ رنگ"
نویسنده و خوانش : مائده مرتضوی
مردی با موهای رو به سفیدی سوار اتوبوس شد. با دیدن افتخار خانم پشت فرمون تعجب کرد و پرسید، خانم راننده من یه سوال دارم از خدمتتون .
خواهش می کنم . بفرمایید.
اگه چرخ اتوبوس شما پنچر شه، شما، یعنی به ...
مردی با موهای رو به سفیدی سوار اتوبوس شد. با دیدن ...
دلم خوشست که نامم کبوتر حرم است. باور کن نامت را سی باره نوشته ام و پاک کردم. هی نشستم و فکر کردم هی فکر کردم و پاک کردم. برای من که دیگر هیچ بهانه ای ندارم که از تو به خودم و برای تو بنویسم ، فقط یک ...
دلم خوشست که نامم کبوتر حرم است. باور کن نامت را س...
هر سال در جشن شکرگزاری همه فامیل جمع می شویم توی خانه مرتضی پسرعمه ام. مادر خوراک میگو سنتی درست می کند و می آورد. عمه صدیقه لوبیا پلو با گوشت و عمه فاطمه باقلوای خانگی. بقیه هم غذای مورد علاقه شان را...
هر سال در جشن شکرگزاری همه فامیل جمع می شویم توی خ...
مدتی بود احساس تنهایی می کردم . دلم یک حیوان خانگی می خواست . از پرنده ها بیزارم چون می دانم عقل حسابی ندارند. اما می توانند پرواز کنند. آخر چه کسی چنین امکانی مثل پرواز را به این بی عقل ها داد. من آد...
مدتی بود احساس تنهایی می کردم . دلم یک حیوان خانگی...
تکیه داد به دیوار. به تنها جایی از دیوار که خالی بود و قفسی در کار نبود. گفتم بابابزرگ حالا بین این همه پرنده چرا قناری؟ گفت والا نمی دونم. گفتم یه بار چیزایی گفتی از قناری و عمو حسین و طشت ! درست یا...
تکیه داد به دیوار. به تنها جایی از دیوار که خالی ب...
نشستم روی یه نیمکت خالی همون اول پارک. هوا نه سرد بود و نه گرم. لکه های بزرگ ابر توی آسمون، با وزش باد دائم فضا رو تاریک و روشن می کردند و فضای فضایی و ناب و به قول خودمون دو نفره . ساعت چند دقیقه ای ...
نشستم روی یه نیمکت خالی همون اول پارک. هوا نه سرد ...
پسری 10 ساله بودم که بر اثر یک حادثه متوجه شدم مادر من یک زن قهرمان و بسیار شجاع است. و امروز که 45 سال دارم و 35 سال از آن زمان گذشته ، با رفتارهایی که از او دیدم ، خیلی بیش از گذشته مادرم را یک قهرم...
پسری 10 ساله بودم که بر اثر یک حادثه متوجه شدم ماد...
والا به خدا خودمونم راضی نبودیم. هی گفتیم یه تخم مرغ زیر چرخش بشکونه کافیه دیگه. شیرینی هم نمی خوایم. ماشین چینی که دیگه شکرونه نداره. اما کریم آقا ول کن نبود. اصرار که برای پاقدم مبارک شاسی بلندش بای...
والا به خدا خودمونم راضی نبودیم. هی گفتیم یه تخم م...
می گویم چرا کسی زنگ نمی زند بگوید: فضل الله خان ! اولین دندون پسرم کیومرث ، همین امروز صبح نیش زد. می شنوی امین آقا؟ این ها همه شان فقط بلدند نفوس بد بزنند. ناله کنند که : عمه جانم فوت کرده! دنده هام ...
می گویم چرا کسی زنگ نمی زند بگوید: فضل الله خان ! ...