دلم خوشست که نامم کبوتر حرم است. باور کن نامت را سی باره نوشته ام و پاک کردم. هی نشستم و فکر کردم هی فکر کردم و پاک کردم. برای من که دیگر هیچ بهانه ای ندارم که از تو به خودم و برای تو بنویسم ، فقط یک امشب می ماند...
داستان "شب یلدای آقای نویسنده"
نویسنده و خوانش : محمدامین چیت گران
هر سال در جشن شکرگزاری همه فامیل جمع می شویم توی خانه مرتضی پسرعمه ام. مادر خوراک میگو سنتی درست می کند و می آورد. عمه صدیقه لوبیا پلو با گوشت و عمه فاطمه باقلوای خانگی. بقیه هم غذای مورد علاقه شان را...
هر سال در جشن شکرگزاری همه فامیل جمع می شویم توی خ...
مدتی بود احساس تنهایی می کردم . دلم یک حیوان خانگی می خواست . از پرنده ها بیزارم چون می دانم عقل حسابی ندارند. اما می توانند پرواز کنند. آخر چه کسی چنین امکانی مثل پرواز را به این بی عقل ها داد. من آد...
مدتی بود احساس تنهایی می کردم . دلم یک حیوان خانگی...
تکیه داد به دیوار. به تنها جایی از دیوار که خالی بود و قفسی در کار نبود. گفتم بابابزرگ حالا بین این همه پرنده چرا قناری؟ گفت والا نمی دونم. گفتم یه بار چیزایی گفتی از قناری و عمو حسین و طشت ! درست یا...
تکیه داد به دیوار. به تنها جایی از دیوار که خالی ب...
نشستم روی یه نیمکت خالی همون اول پارک. هوا نه سرد بود و نه گرم. لکه های بزرگ ابر توی آسمون، با وزش باد دائم فضا رو تاریک و روشن می کردند و فضای فضایی و ناب و به قول خودمون دو نفره . ساعت چند دقیقه ای ...
نشستم روی یه نیمکت خالی همون اول پارک. هوا نه سرد ...
پسری 10 ساله بودم که بر اثر یک حادثه متوجه شدم مادر من یک زن قهرمان و بسیار شجاع است. و امروز که 45 سال دارم و 35 سال از آن زمان گذشته ، با رفتارهایی که از او دیدم ، خیلی بیش از گذشته مادرم را یک قهرم...
پسری 10 ساله بودم که بر اثر یک حادثه متوجه شدم ماد...
والا به خدا خودمونم راضی نبودیم. هی گفتیم یه تخم مرغ زیر چرخش بشکونه کافیه دیگه. شیرینی هم نمی خوایم. ماشین چینی که دیگه شکرونه نداره. اما کریم آقا ول کن نبود. اصرار که برای پاقدم مبارک شاسی بلندش بای...
والا به خدا خودمونم راضی نبودیم. هی گفتیم یه تخم م...
می گویم چرا کسی زنگ نمی زند بگوید: فضل الله خان ! اولین دندون پسرم کیومرث ، همین امروز صبح نیش زد. می شنوی امین آقا؟ این ها همه شان فقط بلدند نفوس بد بزنند. ناله کنند که : عمه جانم فوت کرده! دنده هام ...
می گویم چرا کسی زنگ نمی زند بگوید: فضل الله خان ! ...
بیش از سه روز نتوانستند امام زاده قاسم بمانند. هاجر صبح روز چهارم بقچه خود را بست و با شوهرش عنایت الله دوباره راه افتادند. عصر یک روز وسط هفته بود. زن و شوهر سلانه سلانه تا تجریش قدم زدند. در آنجا ها...
بیش از سه روز نتوانستند امام زاده قاسم بمانند. هاج...
اول اینجا تو آسایشگاه به من می گن حصیر بباف ، نقاشی کن، خط بنویس اما من به کی بگم مادرزاد غواصم . بابام هم غواص بود. بابای بابام . اون هم بابای بابای باباش و بازم بابای باباش. همگی غواص بودند. بچه که...
اول اینجا تو آسایشگاه به من می گن حصیر بباف ، نقاش...