برای چشم هایی که انتظار، شبنم خیزشان کرده است. داشت می مرد . اما نه از انفجار زمین و نه حتی با تیر خلاص آن عراقی ها. بلکه از خوشحالی . حتی نتوانست پا بر زمین بگذارد. چرخ بود که بر آسفالت فرودگاه رانده می شد. ویلچر. کاش می توانست. کاش می تونستم بدوم. دوید ...
داستان "شبنم ثانیه ها"
نویسنده : حسن بنی عامری
خوانش : معصومه احمدپور
یکی از شگردهای لازم برای کارآگاه شدن، این است که آدم همیشه ی خدا شانه هایش را بالا بگیرد و قدری قوز کند. به همین علت بود که وقتی این موجود فلک زده ای موسوم به ورد باب ووک ترسان و لرزان به دفتر کار من ...
یکی از شگردهای لازم برای کارآگاه شدن، این است که آ...
پدر نایبعلی بودن ، یک اندوه مضحک بود. پدر یک دیوانه بودن . یک منگول که هیچ آزاری برای دیگران ندارد. و سعی می کند که به دیگران کمک هم بکند. اما کسی کمک او را نمی پذیرد. چون دیوانست. همین . نایبعلی از آ...
پدر نایبعلی بودن ، یک اندوه مضحک بود. پدر یک دیوان...
آدم ها بوی خاص خودشان را دارند مثل اثر انگشت. کاش می شد از بو ها هم بایگانی درست کرد. مثلا مادربزرگم بوی مهربانی میداد. فرقی نمی کرد کجا باشد. خواب باشد یا بیدار. مریض باشد یا سرحال . بویش مثل ادکلن ه...
آدم ها بوی خاص خودشان را دارند مثل اثر انگشت. کاش ...
همان جا کنار اتوبان وقتی زیر تیغ آفتاب مردادماه پیچیده در پتویی ضخیم می لرزدم، فهمیدم چیزهایی که می خواهیم و چیزهایی که یادمان هست زندگی ما را ساخته است. ما همان چیزهایی هستیم که به یاد داریم و می خو...
همان جا کنار اتوبان وقتی زیر تیغ آفتاب مردادماه پی...
معلوم بود که فکر و خیال مصطفی جای دیگر است. بدون آنکه اصلا به حرف های من گوش داده باشد، دنباله افکار خود را گرفت و گفت : اگر ممکن باشد شیوه ای سوار کرده که امروز مهمان ها دست به غاز نزنند ، می شود همی...
معلوم بود که فکر و خیال مصطفی جای دیگر است. بدون آ...
اشک ها که آپلود نمی شوند! آدم ها غمگین تر از عکس هایشان هستند. غمگین تر از اینستاگرام و تلگرام . آدم های دوران عکس های کاغذی هم همین بودند. لبخند های هیچ آلبومی راست راستکی نبود. چه کسی از گریه های خو...
اشک ها که آپلود نمی شوند! آدم ها غمگین تر از عکس ه...
مشهدی شدن ، یه دل مشتاق و چند روز زحمت سفر و چند منزل بیتوته و هفت تا کفش آهنی و هفت تا عصای آهنی می طلبه گل بهار ! اما براورده کردن آرزوی یه پیرزن آرزومند ، صد سال عاشقی می خواد...
داستان "حمیدآقا چ...
مشهدی شدن ، یه دل مشتاق و چند روز زحمت سفر و چند م...
گفتم مبادا سرما بخوری ؟ اما به فکر خودم بودم . این من بودم که گرما می خواستم . گرمای او را! ...
داستان "برکه من"
نویسنده : حسین سناپور
خوانش : زهره زنگنه
...
گفتم مبادا سرما بخوری ؟ اما به فکر خودم بودم . این...
خیره شد به عکس های عروسی لعنتی که هنوز روی میز توالتش بودند. از حماقتی که باعث لبخند زدنش در تمام عکس های عروسی اش شده بود ، لجش گرفت...
داستان "دردهای خیس"
نویسنده و خوانش : سارا آراسته
...
خیره شد به عکس های عروسی لعنتی که هنوز روی میز توا...