• 5 سال پیش

  • 2.2K

  • 35:54

33__کافه بزرگسالی__شاهد عینی

کافه بزرگسالی
3
3
0

33__کافه بزرگسالی__شاهد عینی

کافه بزرگسالی
  • 35:54

  • 2.2K

  • 5 سال پیش

توضیحات
+ [مرد سعی می کند مودب و موقر باشد] سلام خانم ... می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟ - [با لحنی خونسرد و بی تفاوت] همینجوری ایستاده می خوای این کار رو بکنی ؟ ... صندلی رو بکش عقب ، قشنگ بشین سر میز ، هم به من احترام بگذار هم به حرف خودت + [دستپاچه و شوکه] ممنونم ... بله حتما ، اگه اجازه بدید می خواستم خودمو خدمتتون معرفی کنم - لازم نیست، تو حرف بزن خود به خود معرفی می شی ، اون موقع دیگه اسمت چه اهمیتی داره ؟ ... صحبتمون به درازا می کشه، می خوای چیزی سفارش بدی ؟ + ممم بله ... حتما ... [رو به گارسون] جنااااب ، ببخشید ، یه چایی لطفن - خب ؟! ... بگیر + [متعجب] جان ؟! ... ببخشید ، چی رو بگیرم؟!!! - وقتم رو دیگه ... مگه واسه همین کار نیومده بودی ؟ + آه [خنده ای مقطع و مستعصل می کند] ... بله ... ببخشید یکم جا خوردم ... واسه یه همچین برخوردی آمادگی نداشتم - اگه می خوای برو یه وقت دیگه که آمادگی برخورد با عواقب خواسته هات رو داشتی، برگرد + [هول می کند] نه نه ... خوبم ... یعنی الان درست می شم ... والا نمی دونم از کجا سر حرف رو باز کنم ، خیلی شوکه کننده این گفتگو شروع شد - خب می تونی از سر میز بلند شی بری با خودت تمرین کنی تا واسه یه همچین موقعیتی آماده شی ؟ یا می تونی بمونی و مثلا بگی هوا یکم گرم شده مگه نه ؟ ، می تونی هم بگی قیافه تون برات خیلی آشناست و اصلا واسه همین اومدم سر میزتون تا ببینم کجا همو دیدیم ؟ ، اگه یکم فانتزی تر بخوای باشی می تونی بگی "خانم باورتون نمی شه اما من دیشب این صحنه و گفتگو با شما رو توی خواب دیدم" ، یا یه همچین چیزی ... آدم بزرگها هر چی از سنشون می گذره، بیشتر مشکل ارتباطات و دوستیابی پیدا می کنند + خب شما کدوم راه رو پیشنهاد می کنید ؟ فکر می کنید کدوم بهتر جواب می ده ؟ - به نظر من "واقعیتِ یهویی" از همه ش بهتره، مقدمه و تدارکات رو بذار کنار، اگه واقعن می دونی چی می خوای، یهو و محترمانه بگو و آمادگی پذیرش هر جوابی رو هم داشته باش ... می تونی با عبارت "من می خوام" شروع کنی ... [منتظر پاسخ می ماند] خب ؟! + بسیار خب ... من می خوام ... [چایی میارن ... بفرمایید قربان ، چایی تون ... ممنون ... امر دیگه ای ندارید ؟ ... نه ممنونم] ... بفرمایید چای - نوش جان + [یکم از چای می خوره] به به چه خوش عطره - بگیییرش، ... [منظور وقتشه] + جان ؟ ... - وقتمو + آها بله ... راستش من می خواستم یکم باهاتون صحبت کنم - می خواستم ؟ !!! [پوزخند می زند] "می خواستم" مربوط به گذشته ست ، الان داری صحبت می کنی ... برای بعدش برنامه ات چیه ؟ + بله بله حق با شماست ... دارم صحبت می کنم [خنده ی مستعصل]... درسته ... [نفس تازه می کنه تا آماده ی گفتن شه] ... خیلی وقته شما رو می بینم که میاید اینجا ... خیلی مورد توجهم بودید ... [سریعا حرفش را تصحیح می کند] یعنی هستید، همیشه مورد توجهم بودید و هستید، با اینکه نمی شناختمتون همیشه براتون ارزش و احترام خاصی قائل بودم و هستم، این متانت و آرامش خاصتون ، چهره تون که زیباست اما طبیعی و غیر نمایشی ه ، [با خجالت و استیصال] یعنی عجیب غریب آرایش نمی کنید ، انگار معمولی ه اما واقعن معمولی نیست ، یه پختگی و زیبایی خاصی توشه ، نمی دونم چجوری توصیفش کنم اما یه زیبایی خاصی دارید که نمی شه گفت مربوط به اجزا صورتتون ه ... همیشه بهتون فکر می کنم ، هیچ وقت از فکرم بیرون نمیاید ، [خودش رو جمع و جور می کنه تا حرف اصلی رو بزنه] من عاشقتون شدم ... فکر نکنید این یه حس آنی و زودگذره هااا ، نع ... از اولین لحظه ای که دیدمتون هر روز و هر شب با خیالتون زندگی کردم، هفته ها ، ماهها ، یه لحظه بی فکر شما نبودم، با خودم عهد کردم تا این حسم تبدیل به یه چیز درست و حسابی نشه قدم پیش نذارم، باور کنید خیلی طول کشید تا بتونم عاشقتون بشم و این عشق رو تا سر حد جنون رشدش بدم و خودم رو به یه جایی برسونم که جونم به جونتون بسته باشه و نتونم بدون شما باشم و حالا بیام باهاتون راجع بهش صحبت کنم ... - اولا بهت تبریک می گم، ... + سپاسگزارم - توی این دوره زمونه کمتر کسی برای حیاتی ترین مسائل زندگیش هم تلاش می کنه، بهت تبریک می گم که با تلاش و جدیت، خودت رو توی همچین دردسر بزرگی انداختی، ... یه کار احمقانه و انقدر اصرار ؟! ... واقعن تحسین برانگیزه ... دوم اینکه من متوجه نشدم اینهایی که گفتی چه ربطی به من داره ؟! اینها که همه ش مربوط به خودت ه ، اون چیزی که مربوط به من ه و بابت فهمیدنش دارم وقتم رو می گذارم کدوم ه ؟ گفتم خواسته ات رو بگو نه شرح حال ت رو! + [جا خورده و کمی دلخور] گفتم دیگه ... گفتم که بهتون علاقه مند شدم - آها ... اگه منظورت اینه که چون تو از من خوشت اومده الان باید با هم بریم راند دوم، معلوم ه هنوز از خواب و خیالای دوران نوجوونیت در نیومدی ... تا حالا فکر کردی، وظیفه ی اونی که ما دیوونه وار عاشقشیم و حاظریم همه ی دار و ندارمون رو فداش کنیم، نسبت به ما چی ه ؟ ... + نه ... چی ه ؟ - هیچی، مطلقا هیچ وظیفه ای نداره ... کسی مسئول انتخابها و تمایلات ما نیست که ... منم از رفتار رییس جمهور قبلیمون خوشم نمی اومد اما اون هیچ وقت خودش رو بخاطر من اصلاح نکرد [مرد می خنده] ... به نظرت خنده داره ؟ ها ؟ ... خب اینم مثل همونه دیگه ... هیچ فرقی نداره ... البته اگه یه کم وقت می گذاشتم، می رفتم پیشش و براش توضیح می دادم که چرا باید رفتارش رو عوض کنه، شاید یه تاثیری داشت ... می خوای تو هم همین کار رو کن + [با خنده، گویی امیدوار شده] آها یعنی توضیح بدم چرا باید بریم راند دوم ؟!! ... باشه ... باشه ... [در حال فکر کردن] خب بهترین دلیلش اینه که من دوستتون دارم و حاضرم براتون هر کاری بکنم [خودش رو اصلاح می کنه] که البته این قضیه برای شما هیچ مسئولیتی طبیعتا ایجاد نمی کنه، ممم [فکر می کند و با شک می گوید] دوم اینکه به هر حال هر زنی احتیاج به یه مردی داره که عاشقانه دوستش داشته باشه و درکش کنه ، بهش نزدیک باشه ،آدمها باید یه همدم داشته باشن دیگه ؟! یه کسی باید توی زندگی آدم باشه که آدم بهش اهمیت بده ، اونم به آدم اهمیت بده ، هیشکی تنهایی رو دوست نداره ، آدم ها نباید تنها باشن ، من فکر می کنم اون آدمی که می تونه شما رو درک کنه و شادتون کنه، من م ، توی تمام مشکلاتتون یار و یاورتون می شم ، شما رو در برابر تمام دنیا، محافظت می کنم، مطمئنم من به درد زندگیتون می خورم - چقدر قابل پیش بینی ! ... چقدر ناامید کننده ! ... تو اصلا راجع من و درد من چی می دونی ؟ آخه من دردی ندارم که تو بهش بخوری. + واقعا ؟! ... خوشبحالتون ... همچین چیزی چجوری ممکنه ؟! همه یه دردی دارن بالاخره - همه ی زندگی من ، یه تنهایی بزرگه که انتخابش کردم، چون خوشبختی و بدبختی آدم، دور چیزایی شکل می گیره که آدم بهشون دلبستگی داره، من کسی رو ندارم که دلتنگش باشم یا از رفتارش دلخور باشم ... تو می خوای بیای بهم نزدیکتر بشی ؟ فکر کردی نمی دونم آدمها هر چی بیشتر نزدیکتر می شن، بیشتر باعث رنج می شن ؟ اصولا فقط هر چیز که بهش اهمیت بدی، می تونه باعث رنجشت بشه، وگرنه چرا نحوه ی آرایش رییس جمهور شیلی و طرز تفکرش آزارت نمی ده یا سر شوق نمیارتت ؟ چون بهش نزدیک نشدی، بهش اهمیت ندادی ، وقتی به بودن آدمها زیاد اهمیت بدی، هر کاری که انجام می دن بخشی از زندگی و توجهت رو به سمت خودش می کشه ، هر چی بهت نزدیکتر بشن جاهای حساست رو بیشتر بلدند و ضربه هاشون دردناکتره ، بدبختی ماجرا اینه که نمی شه ازشون پرهیز کرد، نمی شه ازشون دست کشید ، تمام حرفهایی که در مورد حل مشکلات من می زنی، بی خود ه ، مگه اینکه خودت هم توی اون مشکل باشی، ... یعنی بخوای بیای خودت یه درد بشی تو زندگیم و تلاش کنی درمونش کنی، حالا، آیا بشود ؟ آیا نشود؟ [با حالت تقلید و نقل قول] "من تو رو در برابر تمام دنیا، محافظت می کنم" !! … بهم بگو اگه نزدیکم باشی کی من رو در برابر تو، محافظت می کنه ؟ ... چرا فکر می کنی زنها باید منتظر بشن تا یه مرد بیاد از تنهایی درشون بیاره و خوشبختشون کنه ؟ ... چرا فکر می کنی تحمل رنج یه رابطه، از رنج تنها موندن یا جدا شدن، فضیلت بیشتری داره ؟ ... + من اصلا منظورم این نبود، چه نگاه بدبینانه ای دارید شما ! ... این نگاه تلخ اصلا به ظاهر زیباتون نمی خوره ... من اصلا قصد جسارت نداشتم، برعکس خیلی هم به استقلال خانم ها معتقدم و احترام می گذارم، اصلا خودم رو یه فمنیست می دونم اما صادقانه بگم احساس می کنم این حرفها بیشتر از اینکه مخالفت با صحبتهای من باشه ، انگار از یه زخم عاطفی بزرگ میاد ... من نمی دونم چی بوده اما مطمئنم یه روزی بالاخره درست می شه و به زندگی بر می گردید ... احساساتتون دوباره زیبا و پربار می شه، من حاضرم براتون هر کاری انجام بدم، من می تونم توی این روند مثل یه دوست کنارتون باشم کمک کنم تا دوباره به زندگی برگردید ... فقط لازمه که شما بخواید و اجازه بدید - قصد ندارم دوباره به عقب برگردم ... احساسات چهره واقعیت رو ماسکه می کنه، وقتی از یه رابطه ی داغون بیرون میای، این که تشخیص بدی قربانی بودی یا نجات یافته، قدم بعدی زندگیت رو مشخص می کنه، قربانی احساساتی ه ، سبک زندگیش ثابته و فقط با آدمهای جدید، همون نتایج قدیم رو تجربه می کنه، اما نجات یافته، هوشیار می شه و دیگه عامدانه به سمت هیچ تله ی مشابهی نمی ره، قبول می کنه بخشی از ماجرای اتفاق افتاده ست و باید پاسخگوی انتخابهاش باشه ، قبول می کنه در ازاء چیزهایی که به دست آورده، چیزهایی هم از دست داده و همه ی اینها بخشی از جریان زندگی ه، برای داشتن همچین نگاهی ، دردهات نباید ماسکه باشند، عینکت همیشه باید کثیف باشه + عینک ؟ ... چه ربطی به عینک داره ؟ قضیه عینک چیه ؟ - ولش کن ... تو دیگه توی بازی نیستی ؟ چرا سعی می کنی از همه چیز سر در بیاری ؟ واقعن فکر می کنی اگه بیشتر بدونی به خواسته ت می رسی ؟ + خواسته ی من اینه که شما رو بیشتر بشناسم - من اینجوری فکر نمی کنم ... فکر می کنم زیر فشار هورمون ، یه احساس عشق طور بهت دست داده و فکر می کنی خیلی هم چیز زیبا و مقدسی ه و داری سعی می کنی زیر پوشش و ظاهرسازی یه مرد مودب، بهش برسی + نه من واقعن قصدم شناخت بیشتر شماست، دلم می خواد خودِ واقعیتون رو بشناسم، داستان هاتون رو بدونم و اگه اجازه بدید همراهتون باشم - یعنی اصرار داری ؟ بیلت رو برای کندن برداشتی ؟ + بله اصرار دارم، می خوام بدونم این بدبینی از کجا میاد ؟ من چیکار می تونم براش بکنم ؟ - می خوای راجع به من بیشتر بدونی ؟ ... من هیچ وقت عینکم رو تمیز نمی کنم ... می دونی چرا عینکم رو تمیز نمی کنم ؟ + نه - چون وقتی خیلی تمیزه و به چشممه نمی تونم ببینمش ، اونوقت یادم می ره به چشممه ، بعد وقتی به چشمم هم نیست، فکر می کنم به چشممه و بالاخره یه جا جاش می ذارم، گمش می کنم ، فراموش می کنم کِی و کجا از دست دادمش، آدمهای تماما بخشنده هم همینطوری ن ، آدمها باید لکه داشته باشند، باید خش داشته باشند، لک و چرک داشته باشند تا فراموش نشند و فراموش نکنند ، از دست نرن، گم نشند، آدم زیادی خوب به هیچ دردی نمی خوره، حتی به درد خودش، آدم زیادی خوب، خودش تولید کننده ی درده ،،، من هیچ وقت عینکم رو تمیز نمی کنم ... چون این لکه ها باعث می شن بفهمم که عینکم به چشمم هست یا نیست ؟ یادم میاره چیزی که دارم می بینم حقیقت ه یا حاصل ضعف چشم و خطای دید من ... تلخی های زندگی ، همین لکه های روی عینک ه ، اگه همیشه جلوی چشمت باشن اونوقت روبرو شدن با واقعیت خیلی آسون می شه، اگه هیچ وقت فراموش نکنی همه ی آدم ها به خاطر منافع و ترسها و امیدهاشون، کاری رو انجام می دن و تو فقط سر راهشون هستی. اونوقت مسیر زندگیت رو به خاطر آدمها عوض نمی کنی ... همیشه باید برنامه های خودت رو داشته باشی، منتظر کسی نباشی ، منطق و هدف خودت رو داشته باشی و بهشون وفادار باشی تا زمانی که بمیری یا عاشق بشی ... چون از یه نگاه، عشق و مرگ شبیه به هم اند، هر دو شون گند می زنن به منطق و برنامه های آدم ، و قطعن عشق از مرگ هم بدتره، چون بعد از مرگ لازم نیست اشتباهاتتو مرور کنی ، اما وقتی دل به یه آدم می بندی ، اشتباهت همیشه جلوی چشمت ه ... وقتی عشق میاد، دل آدم می ریزه، همونجور که سقف پناهگاه آدم می ریزه، اما آدم از خونه خراب شدن خودش خوشحال و سرمست می شه ، به نظرت دیوونگی نیست ؟ ... دیوونگی ه دیگه ... یه جور دیوونگی موجهی ه که آرزومونه بتونه یه روزی عاقلمون کنه ، آخ از این آدمها که اینقدر ناامید کننده ن ، هر بار درست آزمایششون کنی ، ناکام می شی ... نکته ش اینه که آدم باید همیشه به یاد خودش بیاره اولین بار، کِی و کجا و چجوری دلش ریخته ... همونجایی که فکر می کرده هیچ انتخابی نداره، تنها و ضعیف و محتاج ه، به کسی رسیده، راه و مقصد خودش رو فراموش کرده و تصمیم گرفته، همه چیزش اون آدم باشه و همه چیز، درباره ی اون ... همونجایی که تصمیم گرفته به آدمی آویزون بشه که داشته راه خودش رو می رفته و ما، فقط توی مسیرش بودیم ... همیشه فکر می کردم کار عشق، شاد نگه داشتن دو تا آدم در کنار هم ه ، اما وقتی فهمیدم دنیا چجوری کار می کنه، متوجه شدم کاربرد عشق، تقابل با تنبلی و افسردگی ه ، ... با این حال ، عشق ایرادی نداره، مشکل از ما عه که فراموش می کنم، این همه داستان، از کِی و کی و کجا و چجوری شروع شده، همیشه باید عینکت کثیف باشه تا یادت بندازه اولین بار، کِی دلت ریخته + [به شوخی] با این حساب الان من که عاشقت شدم توی بد دردسری افتادم ... باید سریعن از سر میز بلند شم و برم یه جا کنج تنهایی برگزینم ... اصلا همه ی آدمها باید برن تنهایی انتخاب کنن تا توی دردسر نیافتند - احتیاجی نیست تنهای رو انتخاب کنن، انسان کلا تنهاست + من اینجوری فکر نمی کنم ، ببین انسان امروزی چقدر دلش می خواد که دیده بشه یا چقدر دلش می خواد یکی رو پیدا کنه که تماشاگرش باشه، ... این یعنی اینکه دوست نداره تنها باشه، دنبال همراه و یار می گرده - بدبختیش هم همینه که "خود"ش رو گم کرده اما دنبال یه آدم دیگه می گرده، آدم همیشه دنبال دیدن سایه ی خودش توی دیگران ه + خب الان بد دوره زمونه ای شده ... دنیا با تمام پیشرفتی که کرده داره هر روز بدتر و بدتر می شه ، ولی درست می شه ذات آدم دنبال همراه و همنشین ه تا به آرامش برسه - دنیا هر روز بدتر نمی شه، ما بیشتر فرصت و امکان دیدنش رو پیدا می کنیم ... در گذشته هم همین گندی که الان هست، بوده، این زیادتر دیدن و فهمیدن، هدیه ی دنیای نو نیست، جزای انسان نو عه ... آدم، آخرش تنهاست! + نظریه ی جالبی ه ... پس این همه آدم که دارن با هم خوب و خوش عاشقانه زندگی می کنند چی ؟ اینها وجود ندارند یا هنوز جزئی از گذشته ن ؟ من فکر می کنم وقتی زخمهات خوب بشن و واقعن وارد یه رابطه بشی یا ازدواج کنی ، فرصت خوبی باشه که دوباره به این نظریه ت یه نگاهی بندازی، مطمئنم نگاه امروز و اونروزت با هم کلی فرق خواهد کرد ... - و منم معتقدم این حرفت آخرین تلاشهات از سر ناامیدی ه که شاید بتونی به خواسته ت برسی + روی چه حسابی همچین حرفی می زنی ؟ - ذهن حسابگرت در برابر عدم دریافت سود از طرف من دیگه تسلیم شده و پذیرفته که مطمئنن چیزی از من به تو نمی ماسه، واسه همین هم هست که از زیر پوشش "مرد مودب" در اومدی و با اون نزاکت اول صحبتمون دیگه باهام حرف نمی زنی اما خواهشهای جسمیت هنوز برقراره و دلش می خواد که اتفاقی بیافته، برای همین هم هست که بحثی رو که برات کسل کننده ست، همچنان داری ادامه می دی و هی می خوای مسیر بحث رو منحرف کنی به یه جای شخصی ... محرک شروع یه رابطه، هورمون ه ... این عیبی نداره ... طبیعی ه ... ولی بی ارزشه ... زیر فشار هورمون همه بلدند عاشق بشند، یعنی اصلا راهی به جز این ندارند ، یا عاشق می شن، یا عوضی ... شما هر وقت کسی رو بدون در نظر گرفتن خواهشهای خودت دوست داشتی، بیا با هم گپ بزنیم + در تعجبم چجوری انقدر راحت به خودت اجازه نظریه پردازی و صدور حکم واسه آدمها رو می دی ؟ خب منم می تونم همین قضاوتها رو راجع به تو داشته باشم اما این کار رو نمی کنم چون می تونم درک کنم که احتمالا یه عالمه داستان و سختی پشت سر گذاشتی و با خودت می گی: "درد دارم پس حرف دارم ... زخم دارم پس حق دارم" ... این رو می فهمم اما نمی تونم بهت حق بدم و باهات همدردی کنم - فرق حرف من و تو در این ه که تو واسه رسیدن به خواسته هات نظریه پردازی می کنی اما من شاهد عینی ام ... + باشه ... تو اصلا چند تا تجربه بد از سر گذروندی ، قبول ... اما اینها فقط چند تا تجربه ست ، همه ی آدمهای دنیا نیستند که - وقتی یه پشه آدم رو نیش می زنه بزاق دهانش رو روی بدن جا می ذاره، پشه های دیگه بوی اون بزاق رو دنبال می کنن و میان ازت تغذیه می کنند، وقتی شکست می خوری و آسیب پذیر می شی، نشانه های آدمهای در هم شکسته رو بروز می دی ، بوی سست بودنت به دماغ همه ی آدمهایی که دنبال شکار آسون هستند، می رسه ، زیاد طول نمی کشه که می بینی در حال تغذیه کردن پشه ی بعدی هستی، اینجوری ه که خون زیادی از دست می دی و البته داستانهای زیادی هم برای گفتن پیدا می کنی، وقتی نیش می خوری نشون دار می شه ، همه ی پشه ها دوره ت می کنن ، می شن همه ی آدمهای دنیات، بیشترین استعدادی که توی جهان وجود داره، طنز ه ، مردم به شکل شگفت آوری، خنده دار هستند ، چه توی فکرهاشون، چه توی حرفهاشون و چه توی زندگی کردنشون ، مشکل اینه که خودشون طنز خودشون رو نمی تونند بینند و فکر می کنند آدم های جدی ای ن ، ما هم اشتباها جدی شون می گیریم ... دیدی بعضی وقتها آدم به خودش میاد و می گه عجب احمقی بودم ؟ ... قضیه اینه که گذر زمان باعث بهبود حماقت نمی شه ، آدم همیشه همونقدر احمق ه ، فقط حوادث، گهگاه باعث یادوری این ماجرا به آدم می شه ، همونطور وقتی آدم عکسهای قدیمیش رو نگاه می کنه با خودش می گه عجب موجود بی ریختی بودم، به این معنی نیست که طرف الان الهه ی زیبایی ه ، قضیه اینه که هنوز عکس امروزش رو توی زمان مناسب ندیده ... هیچ پشه ای نمی گه "من یه پشه ام مثل پشه های دیگه" ، هر کی فکر می کنه تجربه ی منحصر به فردی ه ، اما واسه تو که برچسب کیسه ی خون روی پیشونیت خورده ، پشه با پشه فرقی نداره ... + حتی اگه اینجوری باشه، مردم در کنار همدیگه التیام پیدا می کنن و خوب می شن، این همه زوج خوشبخت رو ببین، چرا تو و یه نفر که واقعن دوست داره، یکی از اونها نباشید ؟ - به تولید محبت بعد از ازدواج اعتقاد داری ؟ ... راجع به سندرم استکهلم چیزی می دونی ؟ + نه ... نمی دونم - یه جور پیوند محبت آمیزه که بین قربانی و شکنجه گر یا اسارت گیرنده ایجاد می شه و به جایی می رسه که قربانی احساس می کنه ادامه حیاتش به وسیله به اسارت گیرنده ش تعیین می شه، انگار که عاشق و وابسته شه، یکی از ابزار شکست دادن آدمها اینه که بهشون غرور برنده بودن بدی و هر خواسته ای داری ازشون بخوای، بگی داشتن رابطه و ازدواج یه نقطه ی موفقیت آمیز در زندگی ه، اصلا هدف زندگی ه، پس به هر ترتیب که شده باید حفظش کنی ... معلومه که وقتی وارد زندگی زناشویی بشی، عشق استکهلمی بینتون شکل می گیره و به خاطرش دست به هر کاری می زنید + من هر چی سعی می کنم روی مثبت دنیا رو بهت نشون بدم تو یه چیز می گی که حال آدم گرفته می شه ، چرا انقدر تلخ ؟ چرا انقدر بدبین ؟ تا حالا توی یه همچین وضعیتی گیر نکرده بودم ، انگار یخ داغ دست گرفته باشی ... یعنی نمی تونم تصور کنم یه همچین موجود زیبا و خواستنی ای، یه همچین عقاید و نگاهی داشته باشه ، همیشه توی رویاهام پر از ظرافت و لوندی مجسم کرده بودمت، الان واقعن دچار تناقض شدم - تا حالا به تانک به عنوان یه اثر هنری نگاه کردی ؟ + تانک ؟!!! ... قطعن نع - مشکل همینه که نمی تونی ظرافت و زیبایی رو توی چیزهای قوی ببینی ... به نظرت بال پروانه و نقاشی روی بوم هنری و زیبا ن ، چون ظریفن ، دارای طرح ها و خطوط ماهرانه و دقیقی ن اما نمی تونی متوجه بشی که یه هواپیما و تانک هم از همون خطوط و طرحهای ظریف اولیه شروع شده ولی انقدر پرداخته شده تا به شکل یه سازه ی عظیم در اومده ، همیشه آسیب پذیرها جذابترند انگار... ، شکست خورده ها ، داغونها ، وامونده ها ، ... انگار اینها بیشتر نظر آدمها رو به خودشون جلب می کنند ، شاید چون احساس مفید و حامی بودن به آدمهای مقابلشون می دن تا در حضور و مقایسه با یک چیز ضعیف، قویتر به نظر برسند ... احساس متفاوت بودن بهت می دن چون روباه توی مرغ دونی روباهه، وگرنه بین روباهها، یه "دم دار"ه مثل دم دارای دیگه ... نمی تونی درک کنی که چیزهای قوی هم زیبا هستند، وقتی یه چیز قوی می بینی سریع بهش برچسب می زنی تا از خوبی تطهیرش کنی و وقتی به یه چیز برچسب بزنی، هیچ وقت نمی تونی واقعیتش رو ببینی، مثل وقتی که یه پسر ماهیچه ای می بینی و میگی حتما لات ه ، خلافکاره یا یه دختر زیبا می بینی و می گی هرزه ، فاحشه ست ... نمی تونی درک کنی یه دختر آسیب پذیر احساساتی که از پشت پنجره، پسر همسایه رو دورادور می بینه و عاشقش می شه ، می تونه انقدر پرداخته بشه تا یه روز روبروی هوس انگیزترین آدم زندگیش بشینه و بهش بگه نع ... من قوی ام، مصممم ، با اراده ام، مستقل م ، اما این ها از درد چیزهای دردناک کم نمی کنه، مشکلت اینه که نمی تونی بفهمی من هم مثل بقیه بعد از تمام تصمیمات سخت م، می رم یه گوشه می شینم گریه می کنم ، رنج می کشم اما فرق من با بقیه اینه که عینکم رو پاک نمی کنم ، واقعیت رو فراموش نمی کنم، کاری رو که باید انجام بدم، علیرغم تمام دردها و رنجهاش انجام می دم و متوقف نمی شم ، زیبایی من در همینه ، زیبایی من به رنگ رژ و چال گونه و فرم لب و دهن و سایز سینه و باسنم ربطی ندارند ... چیزهایی که منو زیبا می کنند لای چروک زیر چشمهام پنهون شدند ، توی اخم و خنده ی همزمانم، توی آه کشیدن های گاه و بیگاه م ، توی عجول و هیجان زده نبودنم، توی بی خودی امید نداشتنم، میون گشت و گذارم، توی روزگار از دست رفته م، لای بوی عطر هایی که می شناسم، آهنگهایی که غرقشون می شم ، اون دورها که از پشت پنجره، خیره اشون می مونم ... لای موهای سفیدم ، توی خلق و خویی که مثل پوستم، طراوتش رو داره کم کم از دست می ده ... چیزهایی که کسی نمی فهمه برای داشتنش چه خون دلی خورده م ... چیزهایی که هم تماشاییم می کنند ، هم خطرناک ... خطری که نابلدها رو ازم دور نگه می داره. + به نظرت من یه نا بلدم ؟ - به نظرت اگه بلد بودی، صحبتمون به اینجاها می کشید ؟ + حس می کنم بهم بفرما زدی تا ضایع م کنی ، اگه اینو درست فهمیده باشم، کل حرفهایی که زدیم، برات اهمیتی نداشت، از اول هم می دونستی قراره چی بشنوی و قراره چی جواب بدی ... متعجبم که پس چرا اجازه دادی این مکالمه شروع بشه ؟ - تاحالا شده قرار نباشه بری سرِ کار اما ساعتتو برای صبح کوک کنی ؟ ... یه کار مزخرف که هیچ دلیل و ارزشی نداره ... خیلی وقتها همین مزخرفاتی که ارزشی ندارند باعث تولید ارزش واقعی می شند .. نظم ، حرکت ، کاری برای انجام دادن ، پویایی و نهایتا احساس زنده بودن ... اینکه دست از گفتن و شنیدن بر نداری ... ، وقتی صبح یه روز تعطیل بیدار می شی اولش با خودت می گی خب حالا که چی ؟! ... بعد از سر بلاتکلیفی برای خودت صبحانه درست می کنی و ممکنه بری قدم بزنی و یا کارهای دیگه ، وقتی شب به روزی که پشت سر گذاشتی نگاه می کنی می بینی چه روزی بوده برای خودش ! ، احساس زنده بودن و زندگی کردن بهت دست می ده و کل کارهایی که آدم تو زندگیش می کنه برای رسیدن به همین حسه + تو داستانهای زیادی داشتی برای تعریف کردن و باید اعتراف کنم شنیدن این همه داستان توی یک روز برام خیلی سخت بود ... نباید برای دونستنش اصرار می کردم - یکی از بارزه های بلوغ و بزرگسالی اینه که بفهمی احتیاج به چقدر از روشنگری داری، چقدر از واقعیت رو می خوای، تا کجای داستان رو می خوای بدونی ؟ توی زندگی پر از واقعیتهای دردناکه ، هر چی خاک رو بیشتر بکنی، آشغالهای بیشتری پیدا می کنی، یعنی می خوام بگم که غوطه ور شدن توی کثافت، ته نداره، پس وقتی بیل دست گرفتی، حتما مطمئن شو مقدار آشغالی رو که با دیدنش قراره دست از کندن بکشی رو از قبل مشخص کردی ... حدود دردی رو که می تونی تحمل کنی و زندگیت همچنان روبراه باشه رو می دونی ... خب ... هر چی باید بدونی رو الان می دونی، انتخابش با تو ، بگو چیکار کنیم؟ + نمی تونم بگم که بعد از تمام این صحبتها حسم مثل لحظه ی اولی ه که اومدم سر میز ، اما از یه طرفی هم نمی تونم بگم که کششم به تو فروکش کرده، پس بیا یه کاری کنیم که درد نداشته باشه! اما تو هم توش باشی ... یعنی می خوام باشی ، اگه بشه ... - هه ... بیا «شروع نکنیم» ، این تنها کاری ه که درد نداره ... یا می تونی به دروغ پناه ببری ، اگه گیرت فقط اینه که بهم دست پیدا کنی بهم دروغ بگو، یه دروغی که بتونی به خواسته هات برسی ، یه دروغی که بتونی باهام بخوابی ، یه چیزی بگو از نیچه ، حافظ، سعدی ، مولانا، از سینما، هنر، تئاتر، از عشق واقعی، جایگاهی که کائنات برای من و تو در نظر گرفته ، یه چیزی بگو تا من خودم رو قانع کنم که تو یه آدم خاصی و هر کاری باهام می کنی و باهات می کنم، به خاطر یه چیز خاص ه ، بهم یه دروغ ویژه بگو تا باهم یه کار عادی کنیم ... می تونی ؟ ... شروع کن ... بدیِ آگاهی همینه که شاید بتونی یه مدت کوتاه با دروغ سر کنی اما خودت هم می دونی تا یه جایی فقط می شه ظاهر رو حفظ کرد و طنز آدمها بالاخره تشتش از بوم می افته + با این حساب دیگه وقت خدافظی ه ... حرف خوبی، ... بغلی،... بوسی ، چیزی، بهم نمی دی دم رفتن ؟ - اینا که می گی واسه درود ه، نه بدرود! ، ... واسه اومدن ه، نه وقت رفتن ، ... واسه زمان حفظ ظاهره ، نه وقت افتادن تشت از بوم ... واسه وقتایی که آدم می خواد بمونه ،... پرده ها که افتادند، همه می رن و هیشکی بر نمی گرده ، ... پس بهتره بدرقه ها سفت باشه، بدرقه هر چی تلختر باشه، شدنی تره + هی دل غافل! شانس ما رو نگاه، دلمون گیر کی افتاده! - شانس ت نیست عزیزم،،، انتخابت ه

shenoto-ads
shenoto-ads