هنوزم وقتی یادش می افتم ....
یاس در جوابم گفت: تو که میدونی من زیبایی رو خیل...
درخواست او که انگار پسرم بود...
جورابای نازک رنگ پا برای فرزانه
بیایید فکر کنیم اسمش پری بود...
سولماز مددجوی آذری زبان و خوش صدای آسایشگاه
داستان آشنایی و دوستی من با صبا، دختر ویلچیر نش...
داستان ارسطو، مردی که عاشق بود و رفت...
داستان سوم، داستان فرشته ...
با دنبال کرد...
داستان دوم: تکلیف این بچه چی میشه؟
داستان روزهای حمام در آسایشگاه
در این فضای وسیع و سرسبز ، اتاقهای بسیاری هست، و داخل هر اتاق، چندین تخت، و روی هر تخت، مددجویی... مددجویان زنان و مردانی هستن که به دلیل معلولیتهای مختلف و یا سالمندی، در آسایشگاه بستری شدن... اونها طلوع و غروب خورشید رو از پشت پنجره میبینن، و چقدر حال دلشون خوش میشه، اگه گاهی سراغی ازشون بگیریم،در اتاقشون رو باز کنیم، و بگیم سلام، و دستهاشون رو توی دستهامون بگیریم...دوست دارین قصۀ اونها رو بشنوین؟
کامنتی ثبت نشده است
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است