من می ترسم، هنگامی که کلماتت را با دقت و وسواس، انتخاب می کنی و چُنان افسونگری در قربانگاه ، به زبان نجواگران، متین و شمرده سخن می گویی تا مرا به آرامش بخوانی.
من می ترسم، هنگامی که نگاه مهربان تو با لبخندی بی انتها و منطقی مستحکم در هم می پیچد ، برای حرفهایت مقدمه چینی می کنی و در تلاشی تا مفهوم تازه ی "سرنوشت" را به فرهنگ لغات رابطه مان بیافزایی، ... مانند یک ادویه ی بسیار معطر، در پایانِ پخت، برای ناکار کردن مزه پیشین خوراک، آشکارا می خواهی "سرنوشت " را روی انتخابهایم به گونه ای بپاشی که طعم "گذشته" را از یاد ببرم.
من هنگامی که می گویی : " نگران نباش" ، نگران می شوم ، وقتی می گویی "اتفاق خاصی نیافتاده است"، می فهمم که در خاص ترین لحظه از رابطه ام قرار دارم و هنگامی که می گویی : " باید با هم صحبت کنیم " ، می ترسم.
سپس در دلهره ای فزاینده، منتظر می مانم، تا نشانه های بیشتری ببینم ، از هیولایی که قرار است از دهان تو بیرون بیاید و همه دنیای مرا را ببلعد ، خواب و خیالهایم را ، قلعه جادویم را، سپرم را و اطمینان خاطری که قرار بود از من مراقبت کند، هر چیزِ موجود در دایره ای به مرکزیت تو را، یعنی همه چیز را ... ، و تو خوب می دانی من از این ها می ترسم ، .... از نشانه های کوچک یک حادثه بزرگ می ترسم، از صدای جیر جیر دری در روستایی متروک ، یا عروسکی آویخته از یک شاخه درخت خشک، از گریختن حیوانات اهلی ، گریه کودکی رها شده در خیابان ، رعد و برقِ ابرِ بی باران ، مهاجرت ناگاهِ تمامیِ پرندگان، دیدن زخمهای طاعون ، من از این نشانه ها می ترسم زیرا می دانم زمان فاجعه است، زمان ویرانی دنیاییست که لحظه لحظه زندگی ام را برای ساختنش، پرداخته ام.
من می ترسم، زیرا می دانم هنگام قوی بودن فرا رسیده است، هنگام خیلی قوی بودن ... هنگامه ی رویارویی ...
من می ترسم ، وقتی از "اکنون" سخن نمی گویی و جملاتت با فعل هایی در "گذشته"، به پایان می رسند، مانند: " خوب بودیم" ، "امن بودیم " ، "خوش می گذراندیم" ، "شاد بودیم" ، "زیبا بود" ، عالی بود" ، "دوستت داشتم"... ، در تمام این جملاتِ اتفاق افتاده در گذشته، یک "اما" وجود دارد که عجولانه از آن می گذری تا بعدِ آن، بتوانی بگویی : "تقصیر هیچکداممان نیست" ، "بالاخره اتفاق می افتاد" ، "ما دیگر بزرگ شده ایم" ، "باید با واقعیت کنار بیاییم" ، "از سرنوشت، نمی توانیم فرار کنیم"....، آه که هر دوی ما چقدر خوب می دانیم قبل و بعدش ، چندان مهم نیست و همان "اما" ای که نمی گویی، تمام حقیقت است، جان کلام است، اکسیر رهاییست ، رهایی از "رنج-راهی" که به هر حال باید بپیماییم، چه با "اما"، چه بی"اما"، اما بدون کیمیایش ، این راه، بدل به دوری باطل می شود که در تکه ای از زمان فقط پیرمان خواهد کرد. افسونی که پیشگویانه می گوید : "ما" به پایان رسیده ایم و لحظه ی برخورد نزدیک است، فقط باید بفهمیم و فهمیدن بسیار ساده است، اگر بخواهیم ، و این ساده ترین چیز، ناممکن می نماید اگر نخواهی بفهمی یا توان برخورد با آنچه می فهمی را نداشته باشی.
هر انتخاب، بزنگاهی دارد که حتی اگر فراموشش کنیم در گاهِ خود ، مانند مرگ با ما برخورد خواهد کرد، قاطع و بی تفسیر، البته تو همیشه می توانی با تردستی ، چنان کلمات را از کلاه خارج کنی که گویا همه اینها "ما" نبوده ایم و دیگران بجایمان زیسته اند ، اما ... پیش از آنکه کلمه ای بگویی و مرا در پذیرش آنچه رخ خواهد داد متزلزل کنی ، لحظه ای درنگ کن و ملاحظاتت را کنار بگذار، اجازه بده، به جای دروغی زیبا و دلاویز ، حقیقت، با تمام تلخی و آلودگی اش، همانگونه که هست و بوده ، بین ما جاری باشد، زیرا ما هر دو در پنهان خویش قبول داشته ایم که کاستی هایی داریم و انتخابهایمان نیز از آن بی بهره نبوده است، من آن را پذیرفتم ، از همان لحظه که برگزیده ام ، پذیرفته ام، زیرا نمی خواستم از واقعیتی یکسان حقایقی گوناگون بسازم و ندانم کدامشان زاده من و کدام شان "اصل" بوده است، از اینکه هر روز از "گذشته"، روایتی تازه بسرایم و بی آنکه بتوانم داستانم را به سرانجامی برسانم، آن را بی امید، سرتاسر عمر، با خود کشان کشان، وارد داستان تازه ای کنم، می ترسم ، از اینکه در آینده، هر که را ببوسم یا در آغوش کشم، سایه تو در میان باشد ، من از دنیایی که همه آدمهایش تا همیشه تو باشی، می ترسم ... آن دروغ دلاویز را نگو، نگذار در پذیرش آن ناگزیر تلخ، که رخ خواهد داد، بلغزم ، زیرا دلم می خواهد رنجهای هر انتخابم، روزی به پایان برسد، همانگونه که لذتهایش روزی به پایان رسید، دلم می خواهد حقیقت، خودش باشد، نه تفسیر من از آن، دلم می خواهد مسئول انتخابها، گذشته، حال و آینده خودم باشم، پس خواهش می کنم ... ، خواهش می کنم با واژگون نشان دادن حقیقت ، رنجم را بی پایان، و لذتِ انتخابی را که کرده ام، ضایع نکن. من از آن واژگانی که انتخاب کرده ای تا همه چیز را واژگون کنند، می ترسم.
نویسنده: مسعود حیدریان
یک مفهومی در این سالهای اخیر باب شده است به نام "داف" ، که همه معنی اش را می دانیم و لازم نیست توضیحی بدهم، ... یک چالش جالبی که دافها با آن روبرو هستند، انتخاب اندازه ی کوتاهی دامن، در میهمانی هاست، ...
یک مفهومی در این سالهای اخیر باب شده است به نام "د...
سر بعضی چیزها را نباید باز کرد ...
مثل سر کیسه ی تخمه ... چون نمی توانی تشخیص دهی، کی باید از آن دست بکشی؟
سر شوخی
سر دعوا
سر درد دل
سر شیدایی
و چه بسیار، از این سرها
.
.
.
+ متوجه هستی همه ...
سر بعضی چیزها را نباید باز کرد ...
مثل سر کیسه ی ...
کارِ زندانی این است که حسرت بخورد ، طلوع تا غروب ، غروب تا طلوع ، پشت میله ، از گرفتاری تا همیشه ... کارِ زندانی این است که حسرت بخورد ، حسرتِ یک لحظه ، یک نگاه ، یک حرف ، یک کار ، که درست در بهترین ز...
کارِ زندانی این است که حسرت بخورد ، طلوع تا غروب ،...
1. چه کسانی بیشتر در دریا غرق می شوند ؟
اگر می اندیشید، آنان که شنا نمی دانند، معلوم است که هنوز راه و رسم این دنیا را خوب نمی دانید زیرا آنان که شنا نمی دانند، کمتر دل به دریا می زنند، آنان که به د...
1. چه کسانی بیشتر در دریا غرق می شوند ؟
اگر می ا...
هر کس نداند، خودمان که خوب می دانیم چند بار در دستان نوازشگری، بی میل و رغبت، رفته ایم، ....
هر کس نداند، خودمان که خوب می دانیم چند بار در بسترمان خوابیده ایم و حس کرده ایم، اینجا، جای ما نیست ......
هر کس نداند، خودمان که خوب می دانیم چند بار در دست...
حالتی در شطرنج هست به نام گامبی ...
یعنی اهدای قربانی ... آن هم نه هر مهره ای ... اهدای وزیر ... ارزشمندترین سرمایه و مهره ی بازی
در این حالت، شطرنج باز مکار و خوش فکر، نقشه ای طرح می کند که با اهدا...
حالتی در شطرنج هست به نام گامبی ...
یعنی اهدای قر...
ما مامور شکنجه ی هم بودیم, هر روز صبح سر میز صبحانه می نشستیم, به هم لبخند می زدیم و چایمان را شیرین می کردیم و با نان و پنیر و کره و مربای مفصل, می خوردیم ...
همانطور که لبخندمان را حفظ می کردیم, نگ...
ما مامور شکنجه ی هم بودیم, هر روز صبح سر میز صبحان...
1. گرگی از کنار مزرعه ای می گذشت ، سگی را دید که به خوردن علف مشغول است. از او پرسید تو که هستی ؟
سگ سرش را بالا گرفت و با غرور گفت : "من سگ مش باقر هستم!"
گرگ گفت : چرا علف می خوری ؟
سگ کمی خجل شد...
1. گرگی از کنار مزرعه ای می گذشت ، سگی را دید که ب...
شاید بزرگ ترین درس زندگی ام را آن روز گرفتم ، توی آن مهمانی، روبروی آن حوض و فَوّاره اش ... نشسته بودم، چند لیوان ، پُر و خالی شده بود ، ... تا مستی ، شاید فقط یک لیوان دیگر راه بود ... روز خوبی بود ....
شاید بزرگ ترین درس زندگی ام را آن روز گرفتم ، توی ...