یک مفهومی در این سالهای اخیر باب شده است به نام "داف" ، که همه معنی اش را می دانیم و لازم نیست توضیحی بدهم، ... یک چالش جالبی که دافها با آن روبرو هستند، انتخاب اندازه ی کوتاهی دامن، در میهمانی هاست، که اگر زیادی بلند باشد، از نظر دیگر رقبا، داف حساب نمی شوند و اگر زیادی کوتاه باشد، لقب هرزه می گیرند !
.
.
.
علف هرز، آن نیست که ارزشی کمتر از گیاهان مزرعه داشته باشد یا بد قواره تر باشد یا سهم بیشتری از آب و نان مزرعه را برای خود بر دارد ... علف هرز ، بی توجه به هر آن چه که هست ، تنها جرمش ، روییدن در مزرعه ایست که بار و محصولی، غیر از جنس خودش دارد، مثل گندمی که در مزرعه جو روییده باشد، یا شاخه گل سرخی که در شبدرستان رسته باشد. ارزش گیاه و مزرعه ، مهم نیست، تا هر زمانی که ماهیت گیاه و هدف وجود مزرعه ، یکی نباشد، آن گیاه نو رسته، علف هرز نام دارد و محکوم است به کنده شدن، ... نابود شدن، ... جدا ماندن، ... ترد شدن، ...انزوا ... تنها ماندن ...
.
.
.
سرطان، با تمام هولناکی اش، تنها، یک بدشانسیِ زیستی است ، وقتی یک سلول، که قسمتی از تن و جان است، قسمتی از بدن و حیات آدمیست، به هر دلیل، تصمیم می گیرد تا برای خودش زندگی کند، رشد کند، راه خودش را برود، کار خودش را بکند و دست از سر آدم و یگانگی هایش، بردارد، آنگاه، آن پیکرِ که تا امروز، همه ی وجودش، دوستی و یکرنگی و همکاری بوده است، به ناگاه تکه پاره شده و به جان خودش می افتد تا آن دانه ی خودسر را از پای درآورد،،، اما سلول یاغی هم در این میان ، راه ادامه حیات را یاد می گیرد و هر روز، قوی و قویتر می شود، بیشتر و بیشتر رشد می کند و اینگونه است که جنگی بی امان و بی ترحم، میان آدم با خودش در می گیرد و کار تا به آنجایی پیش می رود که آدم می رود و پاره وجودش را ، تکه ای از جانش را، می سپارد به دست جراح، تا جدایش کند، رهایش کند آن تکه ی یاغی را ... هر چند درد و رنجی عمیق، در زمان جدا سازی و دوران بهبود، در وجود آدم ، به جای می ماند ، اما احتمالِ زیستِ دوباره ای نیز برایش پدید آورده می شود.
.
.
.
ما در این زمان و اینجا به دنیا آمده ایم، ... این، اجبار طبیعت است
مرد یا زن هستیم ... این، اجبار طبیعت است
دارای جسمی هستیم که خواص مخصوص به خودش را دارد و خواصش ، بر روی رفتار و نگرش و سرنوشتمان تاثیر می گذارد ، قد بلند یا کوتاه است، کم خون یا پرفشار است، میگرن دارد، آلرژیک است و چه و چه و چه ... این، اجبار طبیعت است
زمانی که شخصیتمان در حال شکل گیریست ( 3 تا 5 سال ) آدمهای پیرامونمان را نمی توانیم انتخاب کنیم ... این، اجبار طبیعت است.
به نظر می رسد طبیعت با ما شوخی اش گرفته ، ما را در عمل انجام شده ، قرارداده است و انتظار دارد تحت شرایطی که برایمان معین کرده با مسیر کلی جهان، هماهنگ شویم، یگانه شویم، البته خیلی ها هم، همانگونه می شوند که طبیعت می خواهد ... ، اما یک جایی، به یک دلیلی، برخی از ما تصمیم می گیریم بیشتر بدانید، درکی فراتر و عمیق تر داشته باشیم، بیشتر از سهمی که جهان برایمان در نظر گرفته است، بدانیم، پس یاغی می شویم و شروع به تجربه می کنیم، ماجراجو می شویم و دیدگاه خود را وسعت می دهیم ، در این میان ، رشد می کنیم ، رشدی که با یگانگی جهان، در تضاد است.
بچه ای را فرض کنید که در خانه ی میزبان، سَرَک کشیده و فضولی کرده، رفته و رفته تا به اتاق خواب خانم صاحبخانه رسیده و آنجا، ایشان را در حالی که برهنه بوده، دیده است.
در خلال رشد و توسعه ی مان ، ما هم چیزهایی می بینیم که اصولا نباید می دیدیم ... چیزهایی می فهمیم که اصولا نباید می فهمیدیم ... راههایی را می رویم که اصولا نباید می رفتیم و از اصول که خارج شوی، دیگر با مزرعه ی جهانی، همخوانی و همبستگی نداری و صدای جیغ زن صاحبخانه، از این که او را برهنه ، دیده ای، به هوا بلند می شود، صدایی که ما آن را به صورت رنج، می شنویم.
این دیدنها و رنج کشیدنها، مانند یک جنگ بی امان و بی ترحم، تا جایی ادامه می یابد که کم کم شما را تنها و منزوی می کند ، گویا به صورتی نامحسوس ، آهاد جامعه ای که گرداگرد شما هستند، شما را از مزرعه شان بیرون می کنند و می سپارنتان به دست جراح.
جراح چربدستی که به تیغ افسردگی و انزوا و پریشانی و ترس و خشم، مجهز است ، شروع به بریدن ریشه تان می کند و برایش اهمیتی ندارد که شما ، تنها شاخه ی رُز زیبایِ این مزرعه هستید، او به ارزش شما کاری ندارد و به جرم ناگاه و بی گاه روییدنتان، از منشا حیات، جدایتان می کند.
خب ، بیایید سخن را کوتاه کنیم
نمی شود سه وعده در روز، هفت روز در هفته، چلوکباب خورد ... سنگین است ، به هزار درد و مرض مبتلایمان می کند.
نمی شود با پف فیل ، زندگی گذراند ، بی مقدار است ، ما را به جایی نمی رساند ... نمی شود نسبت به درک و فهم از جهان بی تفاوت بود و نمی شود در آن غرق شد ، با تمام هولناکی دنیا و اتفاقاتش ، ما فقط به خاطر یک بدشانسی زیستی، الان ، اینجا و اینگونه، به دنیا آمده ایم و رشد قد کشیدن بی اندازه مان در مزرعه، سرانجامش معلوم است.
ما باید در دانستن، فراگرفتن، معاشرت کردن، زندگی کردن، دیوانگی کردن، در پی خواستها رفتن، جانب اعتدال را نگه داریم. به یک مفهوم، وفادار باشیم و در چیزی غرق نشویم ، ما نباید زن صاحبخانه را ، برهنه، ببینیم ، ما باید مراقب اندازه ی دامن هایمان، باشیم.
.
.
.
نویسنده: مسعودحیدریان
سر بعضی چیزها را نباید باز کرد ...
مثل سر کیسه ی تخمه ... چون نمی توانی تشخیص دهی، کی باید از آن دست بکشی؟
سر شوخی
سر دعوا
سر درد دل
سر شیدایی
و چه بسیار، از این سرها
.
.
.
+ متوجه هستی همه ...
سر بعضی چیزها را نباید باز کرد ...
مثل سر کیسه ی ...
کارِ زندانی این است که حسرت بخورد ، طلوع تا غروب ، غروب تا طلوع ، پشت میله ، از گرفتاری تا همیشه ... کارِ زندانی این است که حسرت بخورد ، حسرتِ یک لحظه ، یک نگاه ، یک حرف ، یک کار ، که درست در بهترین ز...
کارِ زندانی این است که حسرت بخورد ، طلوع تا غروب ،...
1. چه کسانی بیشتر در دریا غرق می شوند ؟
اگر می اندیشید، آنان که شنا نمی دانند، معلوم است که هنوز راه و رسم این دنیا را خوب نمی دانید زیرا آنان که شنا نمی دانند، کمتر دل به دریا می زنند، آنان که به د...
1. چه کسانی بیشتر در دریا غرق می شوند ؟
اگر می ا...
هر کس نداند، خودمان که خوب می دانیم چند بار در دستان نوازشگری، بی میل و رغبت، رفته ایم، ....
هر کس نداند، خودمان که خوب می دانیم چند بار در بسترمان خوابیده ایم و حس کرده ایم، اینجا، جای ما نیست ......
هر کس نداند، خودمان که خوب می دانیم چند بار در دست...
حالتی در شطرنج هست به نام گامبی ...
یعنی اهدای قربانی ... آن هم نه هر مهره ای ... اهدای وزیر ... ارزشمندترین سرمایه و مهره ی بازی
در این حالت، شطرنج باز مکار و خوش فکر، نقشه ای طرح می کند که با اهدا...
حالتی در شطرنج هست به نام گامبی ...
یعنی اهدای قر...
ما مامور شکنجه ی هم بودیم, هر روز صبح سر میز صبحانه می نشستیم, به هم لبخند می زدیم و چایمان را شیرین می کردیم و با نان و پنیر و کره و مربای مفصل, می خوردیم ...
همانطور که لبخندمان را حفظ می کردیم, نگ...
ما مامور شکنجه ی هم بودیم, هر روز صبح سر میز صبحان...
1. گرگی از کنار مزرعه ای می گذشت ، سگی را دید که به خوردن علف مشغول است. از او پرسید تو که هستی ؟
سگ سرش را بالا گرفت و با غرور گفت : "من سگ مش باقر هستم!"
گرگ گفت : چرا علف می خوری ؟
سگ کمی خجل شد...
1. گرگی از کنار مزرعه ای می گذشت ، سگی را دید که ب...
شاید بزرگ ترین درس زندگی ام را آن روز گرفتم ، توی آن مهمانی، روبروی آن حوض و فَوّاره اش ... نشسته بودم، چند لیوان ، پُر و خالی شده بود ، ... تا مستی ، شاید فقط یک لیوان دیگر راه بود ... روز خوبی بود ....
شاید بزرگ ترین درس زندگی ام را آن روز گرفتم ، توی ...
همیشه پای یک کافی شاپ در میان است
از لحظه ی آشنایی تا ولنتاین، کادو، لمس پنهانی دستها زیر میز ، بوسه ی هراسان توی راهروی دستشویی، بستنی گلاسه، صدای موزیکی که پخش می شود از آن دورها، صدای خنده های قاه...
همیشه پای یک کافی شاپ در میان است
از لحظه ی آشنای...