• 7 سال پیش

  • 1.0K

  • 18:10

وطن آنجاست کسی را با کسی کاری نباشد

صادق زیباکلام
11
توضیحات
در دوران جوانی ما خدمت به وطن، به ایران، به آب‌وخاک و به مردم ایران بخشی از ارزش‌های اجتماعی‌مان محسوب می‌شد. پزشک خوب، پزشک مردمی، پزشک انسان، پزشک شرافتمند، پزشکی بود که زندگی راحت در غرب، در اروپا و امریکا را رها کند و برگردد به ایران تا به مردم محروم آن خدمت کند. مهندس خوب، مهندس شرافتمند و... مهندسی بود که بازگردد به ایران و در ایران خدمت کند. روزی که در سال 1369 از رساله‌ام در دانشگاه برادفورد انگلستان دفاع کردم، استاد راهنمایم وقتی شتر را کشتند و داشتیم چایی و قهوه و شیرینی می‌خوردیم به من گفت که یک کادو برایم دارد. نگاه کردم و چیزی در دستانش نبود. فردایش «مارگارت» منشی رییس دانشکده‌مان یک پاکت به من داد. دیدم توی پاکت یک نامه رسمی دانشکده صلح‌شناسی است و از من دعوت به همکاری کرده. البته می‌دانستم که استاد راهنمایم و برخی اساتید دیگر دانشکده از من راضی هستند. یکی دو سالی می‌شد هر وقت جایی از دانشکده در خصوص ایران و خاورمیانه سخنران می‌خواستند مرا می‌فرستادند و مدتی هم می‌شد که یک کلاس به من داده بودند. خیلی شگفت‌زده نشدم. تنها فکری که به مخیله‌ام راه نیافت این بود که آن دعوت را لبیک بگویم. تیروتخته و جل‌وپلاسم را که مدتی می‌شد داشتم جمع‌وجور می‌کردم که عازم ایران شوم، سعی کردم زودتر جمع کنم. آن کاغذ را هم فرستادم به سفارت برای تایید. اصلش را گم کردم ولی فتوکپی‌اش را قاب گرفته‌ام و به دیوار اتاقم در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران مثل عقده‌ای‌ها آویزان کرده‌ام. سال‌ها بعد یک‌شب دخترانم که حالا بیست‌وچند ساله‌شان شده بود از من پرسیدند: «بابا شما وقتی درستان تمام شد چطور شد که آن‌قدر سریع برگشتید ایران؟» گفتم: «یعنی چی؟ خب باید برمی‌گشتم» گفتند: «چی می‌شد ما می‌ماندیم انگلیس بهتون کار هم که داده بودند؟» گفتم: «نمی‌شد و من باید برمی‌گشتم.» بعد با حالت نیمه‌جدی و نیمه‌شوخی به من گفتند که البته شما باید برمی‌گشتید که خدمت کنید...» و به‌طعنه اضافه کردند که «جالب است که کسی هم اصلاً قبول ندارد که شما دارید خدمت می‌کنید. فی‌الواقع خیلی‌ها معتقدند که اگر شما برنمی‌گشتید و در همان انگلستان می‌ماندید برای جامعه خیلی بهتر می‌بود.» این را البته به مزاح می‌گفتند؛ اما بعدش مطلبی را گفتند که مرا تکان داد و تا به امروز هم جوابی برای آن پیدا نکرده‌ام. به من گفتند که: «شما حق داشتید که انتخاب کنید که کجا دوست دارید و می‌خواهید زندگی کنید. ولی ما چی؟ آیا ما حق نداشتیم که نخواهیم در ایران زندگی کنیم؟ آیا همان‌قدر که شما حق داشتید و اعتقاد داشتید که باید به ایران برمی‌گشتید و در ایران زندگی می‌کردید یا بقول خودتان خدمت می‌کردید، آیا ما حق نداشتیم که نخواهیم به ایران بازگردیم و در ایران زندگی کنیم؟» البته بچه‌های من زندگی بدی در ایران ندارند و شاید در مقایسه با خیلی‌ها زندگی‌شان بسیار هم خوب باشد. علت اینکه آن سوال مرا در خود فروبرد ابعاد اخلاقی و فلسفی آن بود. من به‌غلط یا درست معتقد بودم که باید به ایران بازمی‌گشتم و در ایران خدمت کنم یا کارکنم. فکر اینکه یک روز در انگلستان خواسته باشم زندگی کنم برایم اصلاً غیرقابل‌تصور بود. من اعتقاد داشتم باید به ایران برمی‌گشتم؛ اما سوال این است که اگر فرد دیگری این اعتقاد را نداشت، دوست نداشت در ایران کار کند یا بقول نسل ما «خدمت کند»، آیا ما می‌توانیم او را مقید کنیم که او هم باید در ایران زندگی کند؟ فی‌الواقع سوال دخترانم آن شب از من این بود که آیا آن‌ها «حق انتخاب» نداشتند؟ به‌بیان‌دیگر، این باور که یک انسان، یک پزشک، یک معلم، یک مهندس، یک حسابرس و... حکماً باید در مملکت خودش بماند تا کارش «خدمت به همنوعان»‌اش باشد مبتنی بر چه منطق و اصولی است؟ این قید «باید» که هرکس «باید» در جایی که متولد شده خدمت کند، کار کند، یا زندگی کند از کجا آمده و منشا آن چیست؟ اینکه یک جراح مغز و اعصاب به‌جای اینکه در کالیفرنیا کار کند اگر در علی‌آباد کتول خدمت کند البته که برای اهالی علی‌آباد کتول مفیدتر است؛ اما یک پرسش اساسی این وسط می‌ماند. آیا آن جراح مغز و اعصاب خود حق انتخابی نباید داشته باشد که کجا دوست دارد و مایل است زندگی کند؟ اگر آن جراح مغز و اعصاب درس نخوانده بود و یک آدم معمولی می‌بود که فی‌المثل در اداره آب یا برق کالیفرنیا کار می‌کرد، آیا ما بازهم از او این انتظار را می‌داشتیم که به‌جای زندگی در کالیفرنیا باید به علی‌آباد کتول بازگردد؟ قطعاً خیر. پس صورت‌مسیله به این شکل درمی‌آید که آنان که می‌توانند مصدر خدمات اجتماعی باشند باید آن خدمت را در کشور خودشان و نسبت به هم‌میهنان خودشان انجام دهند؛ یعنی همان طرز فکری که ما در دوران جوانی‌مان داشتیم. سوال اساسی آن است که اولاً حق انتخاب فردی این وسط چه جایگاهی پیدا می‌کند؟ ثانیاً، منشا الزام این قید اخلاقی از کجا می‌آید؟ واقعیت این است که این قید، الزام یا باور اخلاقی که ما «باید» به مردم کشور و سرزمینی که در آن متولدشده‌ایم خدمت کنیم ظرف سه چهار دهه گذشته به میزان زیادی دچار تغییر و تحول شده است. در عصر ما خدمت یعنی کار کردن در بیمارستان علی‌آباد کتول و در مناطق محروم ایران و اساساً در خود ایران؛ اما آیا نسل امروزی هم همین نگاه را دارد؟ دختران من در حقیقت معرف نگاه و تفکر نسل جدید هستند. به نظر می‌رسد که نسل امروز بیشتر اعتقاد دارد که ما در وهله اول به خودمان دین داریم. ما در وهله اول باید به فکر آنچه برای خودمان مناسب است باشیم. به‌عبارت‌دیگر نسل امروز بیشتر معتقد است برای خودش می‌خواهد زندگی کند. نسل امروز بیشتر معتقد است که «وطن» جایی است که نیازهای اجتماعی و انسانی ما را تامین می‌کند. اگر نیازهای اجتماعی و انسانی ما در ایالت کبک کانادا بیشتر تامین می‌شود تا در تهران، علی‌آباد کتول یا رشت، هیچ دلیل اخلاقی و هیچ الزام فلسفی وجود ندارد که چرا ما می‌بایستی در ایران بمانیم و به کانادا مهاجرت نکنیم. اما چرا این تغییر و تحول دست‌کم برای کسر قابل‌توجهی از نسل‌های بعد از انقلاب یعنی نسل جوانی که در دهه‌های 20، 30 و 40سالگی‌شان به سر می‌برند به وجود آمده؟ چرا دیگر رفتن، خدمت کردن و کار کردن و زندگی کردن در خارج برای نسل‌های بعد از انقلاب «قبحی» ندارد. چرا دیگر خیلی از نسل جدیدی‌ها خود را مقید و مکلف به «خدمت» به ایران، به وطن، به آب‌وخاک و به کشور نمی‌دانند؟ چرا دختران من این‌قدر راحت و با گلایه از من می‌پرسند: که چرا 20سال پیش که تصمیم گرفتم از انگلستان به ایران بیایم، فکر آن‌ها را نکردم و آینده آن‌ها را در نظر نگرفتم؟ چرا پزشکی که در کالیفرنیا طبابت می‌کند، دیگر خیلی دچار عذاب وجدان نیست که پس مردم علی‌آباد کتول چی؟ چرا اساساً پدیده‌ای به نام خدمت به وطن و خدمت به آب‌وخاک دیگر برای خیلی از نسل جدیدی‌ها آن معنا و مفهومی را که برای نسل ما داشت، ندارد؟ پاسخ به این پرسش و اینکه چرا از منظر جامعه‌شناسی این تغییر به وجود آمده امر ساده‌ای نیست. یقیناً مولفه‌های فراوانی در داخل و خارج از کشور در شکل دادن به این تغییر موثر بوده‌اند. در حوزه خارجی قبل از هر عامل دیگری باید به سروقت پدیده جهانی‌شدن رفت. جهانی‌شدن اساساً انسان‌ها را با یکدیگر نزدیک‌تر ساخته. امروز هر رویداد و حادثه مهمی که در دنیا اتفاق می‌افتد بلافاصله روی صفحات گیرنده‌ها ظاهر می‌شود. مسافرت‌ها و جابه‌جا شدن‌ها خیلی بیشتر و بالنسبه ارزان‌تر از گذشته شده. یک‌زمانی اروپا و بالاخص امریکا، کانادا، استرالیا و... «آن‌طرف» دنیا بود؛ اما امروزه این مناطق در ذهن ما چنین حالت فیزیکی ندارند. جهانی‌شدن یک‌جورهایی فاصله‌ها را خیلی کم کرده. جهانی‌شدن باعث شده که در کل انسان‌ها خیلی متحرک‌تر و خیلی آسان‌تر جابجا شوند. انقلاب در ارتباطات، اینترنت، ماهواره، تلفن موبایل و...آدم‌ها را و جوامع را خیلی به هم نزدیک‌تر ساخته. در دوران ما(دهه 1350) تماس تلفنی مرسوم نبود. آدم‌ها برای تماس با یکدیگر نامه می‌نوشتند؛ اما فکر نمی‌کنم دختران من تابه‌حال حتی یک نامه هم نوشته باشند؛ اما قطعاً بیشترین و موثرترین تغییرات داخلی بوده است. نارضایتی‌ها، ناکامی‌ها و سرخوردگی‌های عدیده‌ای که ازنظر سیاسی و اجتماعی برای نسل‌های بعد از انقلاب بوده باعث شده تا اساساً رفتن از ایران برای بسیاری از آن‌ها به‌صورت یک هدف مهم اجتماعی درآید. در بسیاری از موارد نه کشوری که به آنجا می‌روند خیلی اهمیت دارد و نه کاری که ممکن است در آنجا به آن مشغول شوند خیلی برایشان مهم است. فقط یک‌چیز اهمیت دارد: رفتن «من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می‌بینم بدآهنگ است، بیا ره‌توشه برداریم قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم ببینیم آسمان هرکجا آیا چنین رنگ است» نسل ما که علیه رژیم شاه مبارزه می‌کرد پر از امید بود، امید به فردای بهتری که بعد از انقلاب و از بین رفتن رژیم شاه به وجود می‌آمد؛ اما آن امید در نسل‌های امروزی نیست. آن‌ها فقط می‌خواهند بروند. در چنین وضعیتی صحبت از مفاهیمی همچون وظیفه، رسالت، تعهد، خدمت و... به یک شوخی هولناک بیشتر شباهت پیدا می‌کند تا به یک مسیله جدی. ناامیدی‌ها و سرخوردگی‌های سیاسی و اجتماعی سبب شده‌اند تا برای بسیاری از نسل‌های امروزی مهم‌ترین و اولیه‌ترین مسیله سامان دادن به زندگی فردی خودشان باشد. علی‌القاعده انتظار توقع خدمت در علی‌آباد کتول از یک جراح مغز و اعصابی که خود با مشکلات عدیده سیاسی و اجتماعی روبه‌رو است خیلی انتظار موجه و منطقی‌ای نیست. بماند مشکلات و مسایل مالی که نسل‌های بعد از انقلاب خیلی بیشتر با آن دست‌به‌گریبان بوده‌اند تا نسل ما. در نسل‌های ما چیزی به نام بیکاری وجود نداشت. دیپلمه‌ها همه‌شان شاغل بودند چه برسد به لیسانسه‌ها؛ اما امروزه بیکاری بزرگ‌ترین معضل نسل جوان تحصیل‌کرده شده است. من البته اقتصاد را آخر از همه و به‌صورت گذرا آوردم چون معتقدم آنچه باعث «رفتن به آن‌طرف آب» می‌شود نه اقتصاد که ملاحظات عمیق‌تر سیاسی و اجتماعی است؛ و بالاخره این را هم باید گفت که کسر قابل‌توجهی از آن‌ها که رفته‌اند در آنجا زندگی عالی‌ای و ایده‌آلی پیدا نکرد‌ه‌اند؛ اما دست‌کم از بسیاری جهات احساس می‌کنند وضعشان ولو در هیبت یک «بیگانه»، «مهاجر»، «خارجی» و... بهتر از «خودی»، «هم‌وطن»، «ایرانی» و... در داخل جامعه خودشان است. یادداشت را با پرسش دخترانم آغاز کردم و فکر کنم با پاسخ آن ‌هم بایستی آن را به پایان برسانم. فکر می‌کنم حق با دخترانم است. آن‌ها همان‌قدر حق‌دارند که نخواسته باشند در ایران زندگی کنند و حق‌دارند هر جای دیگری که برایشان مطلوب‌تر است زندگی کنند، که من و هم‌نسلان من معتقد بودیم که ما حق انتخاب نداریم و فقط یک انتخاب وجود دارد و آن‌هم خدمت به ایران و آب‌وخاک است. واقعیت آن است که «وطن جایی است که کسی را با کسی کاری نباشد» و انسان‌ها از یک حداقل احترام و کرامت شهروندی برخوردار باشند.

با صدای
صادق زیباکلام

رده سنی
محتوای تمیز
shenoto-ads
shenoto-ads