توضیحات
بی سلام..
امروزش با همه روزا فرق میکرد
از خود صب یه حال عجیبی داشت
انگار منتظر یه اتفاق
عادت کرده بودم به بعضی چیزا
گاهی که از فرط دلتنگی به خودش زنگ میزد
چند ساعت
هیچی نمیگفت
انگار فقط گوش میکرد
یه بار گفتم خب همش که نمیشه گوش کرد
اصن شاید خودت نفهمی که خودت پشت خطی..
یه سلامی بده
میگه سلام چرا?
ما که هیچوقت خدافظی نمیکیم...
خیلی با من حرف نمیزد
فقط مینوشت
جایی خوندم ادمایی که نمیخوان با کسی حرف بزنن نویسنده میشن
تو فکر بودم که
تلفنشو برداشت
چنتا دکمه رو فشار داد شماره نبود اما
چند ثانیه منتظر موند
گفتم اشتباه گرفتی فک کنم
بغض کرده بود
بدون اینکه کسی اونور خط باشه
بی سلام
چند بار
فریاد زد
برگرد . . .
گریه نمیکرد ; ولی پر بغض بود
بش میگم گریه کن سبک شی
میگه مردا که گریه نمیکنن
درداشون رو تو زیر سیگاری خاموش میکن
زیر سیگاریشو نگا کردم
پر شده بود
جا انداختن یه ته سیگارم نداشت!
چقدر غریبه شده..
خیلی وقته که دیگه کسی ندیدتش
انگار هزار سال گذشته از اون سال..
دیدم حالش خوب نیست
قرصاشو براش میارم
میگه منکه چیزیم نیس
تازه فراموششم کردم
راست میگفت اما خب گاهی فراموش میکرد!
صدای زنگ در اومد
در رو که باز کردم
همونی که باید فراموش میشد
روبه روم بود
هیچی نگفت
دویید سمت اتاق
نبود
جای خالیشو میدید
بی سلام
فریاد میزد..
برگرد
اما
قرصاشو خورده بود
فراموشش کرده بود
زیر سیگاریش خالی بود
تیکه و پاره رفته بود که رفته بود
بی خداحافظی
نویسنده : پوریاشاهی