مردکی را چشم درد خاست، پیش بیطار رفت که دوا کن. بیطار از آنچه در چشم چارپای میکند در دیده او کشید و کور شد. حکومت به داور بردند گفت بر او هیچ تاوان نیست. اگر این خر نبودی، پیش بیطار نرفتی. مقصود از این سخن آن است تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آن که ندامت برد به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد.
/
ندهد هوشمند روشنرای/
به فرومایه کارهای خطیر/
بوریاباف اگر چه بافندهست/
نبرندش به کارگاه حریر/
حکایت از سعدی
اولین نفر کامنت بزار
داستان کوتاه محمدعلی جمالزاده
قصهای از صمد بهرنگی
تو این قسمت قصه یه ز...
این پادکست صرفا برای سرگرمی تولید میشه و سعی م...
حکایتی از شیخ ابوسعید ابوالخیر.
حکایتی از مولانا با کمی چاشنی طنز
داستان کوتاه.
Dino Buzzati
چارلز نوشته شرلی جکسون
.
t.me/hekay...
گوشت و گربه*
.
مثنوی معنوی.
<...
مرد بزاز و اسبسوار
.
#مرزبان_نامه<...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است