یه لحظه بوی یاس اومد. از هیچجا، از ناکجا. نه گلی بود، نه عطری، نه نسیمی که خبری بیاورد. فقط بو، بیمقدمه، نرم و بیصدا، نشست روی شونههام. همونقدر که واقعی بود، غیرواقعی هم بود. یه ثانیه مکث کردم. نفس کشیدم و حس کردم یه چیزی تو دلم تکون خورد. مثل وقتی یه خاطره قدیمی بیدعوت میاد، یه صدای آشنا از دور میگه “یادت هست؟”
نمیدونم از کجا اومد. از پنجره نبود، چون بسته بود. از ذهنم شاید. از یه جایی بین خیال و هوا. ولی عمیق بود، انگار زمان برای یه لحظه از مسیر خودش بیرون افتاد.
بوی یاس همیشه منو یاد آرامش و دلتنگی با هم میاندازه. انگار یه جور تضاد لطیفه. بویی که هم تسکین میده، هم زخمی قدیمی رو بیدار میکنه. هم یاد باغهای کودکیه، هم یاد نبودنِ کسی. نمیدونم چرا، ولی همیشه باهاش یه سکوت خاص میاد. یه جور سکوتِ سفید. نه غمانگیز، نه شاد. فقط سکوتی که دلت نمیخواد تموم شه.
اون لحظه حس کردم یه چیزی یا یه کسی از دور صدام کرده. نه با کلمه، با هوا. با همون بوی یاس. شاید یه روح، شاید یه خاطره، شاید بخشی از خودم که جا مونده بود جایی در گذشته.
من همیشه باور داشتم بعضی بوها قدرت دارن. مثل دری هستن بین حال و گذشته. یه ذره از عطر یاس میتونه تو رو پرت کنه به یه کوچهی قدیمی، یه عصرِ اردیبهشتی، یا یه لبخند که سالهاست ندیدی.
برای یه لحظه، دقیقاً اون حس بهم دست داد. انگار ایستادم بین دو زمان. بین منِ امروز، و منِ بچگی که تو حیاط خونهی مادربزرگ دنبال پروانه میدویدم.
بوی یاس همونجا بود، همیشه بود. تو اون حیاط، روی اون دیوار، کنار اون درخت نارنج.
شاید مغز یاد گرفته از رایحهها برای زنده کردن گذشته استفاده کنه. ولی من حس میکنم این فقط حافظه نیست. یه جور دعوتِ نامرئیه. انگار جهان داره ازت میپرسه: «یادت میاد کی بودی، قبل از اینکه خسته شی؟»
من یادم افتاد. یادم افتاد به روزایی که ساده بودم. وقتی شادی، دلیل نمیخواست. وقتی سکوت ترسناک نبود. وقتی حضور یه گل، یه عصرِ بهار، کافی بود تا احساس کنم دنیا بزرگ و امنه.
و حالا، این بوی ناگهانی، اومد تا یادم بندازه اون بخش از من هنوز زندهست. فقط خوابیده بوده.
نفس کشیدم. عمیق. بوی یاس پر شد تو سینهم.
اولین نفر کامنت بزار
یک متن ساده که فقط یک ...
بعضی ها فکر میکنند و بعضی ها فقط فرار می کنند
او بی پایان تلاش میکند و به ندرت پاداش میگیرد. ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است